کسی که خانوادم شد p 52
( ات ویو )
روم خیمه زد.....ضربان قلبم نا خودآگاه اوج گرفت بدون اینکه دلیلش رو بدونم......ترس نبود.....مطمئنم.....من نترسیده بودم.....عجیب ازش نترسیده بودم.....سرشو خم کرد و توی گردنم برد.....بوی عطرش.....موهای ابریشمیش.....لبای سردش روی گردنم....همه ی اینا دست به دست هم داده بودن تا قلب من رو منفجر کنن.....دستش روی قفسه ی سینم نشست و قلبم و رو نوازش کرد....
_ هیسسس.....آروم.....نمی خوام اذیتت کنم.....پس نترس....
نمیترسیدم.....اما اون ضربان تند شدم رو به حساب ترسم گزاشته بود.....زبون داغش که روی گردن داغ شدم کشیده شد احساس کردم داره به جای گردنم روحم و لمس میکنه.....چندین بار این کار و انجام داد و من و بی طاقت تر از همیشه میکرد.....عطر سرد و تلخ مردونش تضاد داشت با عطر گرم و شیرین من......با اینکه چنین عطر هایی رو دوست ندارم اما اعتراف میکنم اون لحظه مست اون عطر شدم......درکی از حالم نداشتم.....نمیدونستم چرا اینجوری شدم و این منو نگران میکرد.....زیادی خواستار مردی شده بودم که منو دزدیده بود......
دستای سردش که روی شکمم در گردش بود باعث میشد دلم بخواد کمرم و محکم به تخت بکوبم اما با تیزی که توی گردنم حس کردم نفس رفت.....انگار که از روی ابر ها در حال سقوط بودم......می خواستم جیغ بزنم اما دستای مردونه ای روی دهنم نشست و این اجازه رو بهم نداد.....اشکام از هم دیگه سبقت میگرفتن و باهم مسابقه میدادن.....زیرش دست و پا میزدم اما فایده ای نداشت......همه چی داشت تار میشد حتی مرد روم......نفس هام به شماره افتاده بود و دستام سست شدن و توانی برای تقلا کردن نداشتم......قبل از اینکه چشمام کامل بسته شه ازم جدا شد.....سردی و مزه ی چیزی رو روی لبام حس کردم......آخرین چیزی که دیدم نگاه خیره ی ارباب بود.....
_ امیدوارم وقتی بیدار شدی و همه چیزو فهمیده بودی بتونی باهاش کنار بیای.....
( راوی ویو)
شاهزاده نمیدونست چجوری باید این هارو به دخترک بگه برای همین تصمیم گرفت کاری بکنه که همه چیز یادش بیاد.....اونو به چیزی که بود تبدیل کرد.....نیمه ی دیگش رو بهش برگردوند....با خوردن خون دخترک و با پاره کردن دستش و دادن خون خودش به اون دختر اون رو به خون اشام تبدیل کرد.....ی نیمه خون اشام......وقتی دختر به خود واقعیتش در بیاد و طلسم پدرش شکسته شه تمام خاطراتش هم بر میگشت و اون لحظه مرد واقعا نمیدونست باید چجوری با دخترکی که تمام گذشته ای که از خودش میدونست دروغ بوده رفتار کنه.......کنار عروسکی که الان نباید براش فرقی با خواهر داشته باشه دراز کشید و اون رو توی آغوشش کشید.....
می ترسید.....می ترسید که دختر کش نتونه این موضوع رو حضم کنه و بخواد به خودش آسیب بزنه برای همین می ترسید تا تنهاش بزاره....می ترسید دختر کش بیدار بشه و اون نباشه.....
اینم ی سوپرایزی....💜
روم خیمه زد.....ضربان قلبم نا خودآگاه اوج گرفت بدون اینکه دلیلش رو بدونم......ترس نبود.....مطمئنم.....من نترسیده بودم.....عجیب ازش نترسیده بودم.....سرشو خم کرد و توی گردنم برد.....بوی عطرش.....موهای ابریشمیش.....لبای سردش روی گردنم....همه ی اینا دست به دست هم داده بودن تا قلب من رو منفجر کنن.....دستش روی قفسه ی سینم نشست و قلبم و رو نوازش کرد....
_ هیسسس.....آروم.....نمی خوام اذیتت کنم.....پس نترس....
نمیترسیدم.....اما اون ضربان تند شدم رو به حساب ترسم گزاشته بود.....زبون داغش که روی گردن داغ شدم کشیده شد احساس کردم داره به جای گردنم روحم و لمس میکنه.....چندین بار این کار و انجام داد و من و بی طاقت تر از همیشه میکرد.....عطر سرد و تلخ مردونش تضاد داشت با عطر گرم و شیرین من......با اینکه چنین عطر هایی رو دوست ندارم اما اعتراف میکنم اون لحظه مست اون عطر شدم......درکی از حالم نداشتم.....نمیدونستم چرا اینجوری شدم و این منو نگران میکرد.....زیادی خواستار مردی شده بودم که منو دزدیده بود......
دستای سردش که روی شکمم در گردش بود باعث میشد دلم بخواد کمرم و محکم به تخت بکوبم اما با تیزی که توی گردنم حس کردم نفس رفت.....انگار که از روی ابر ها در حال سقوط بودم......می خواستم جیغ بزنم اما دستای مردونه ای روی دهنم نشست و این اجازه رو بهم نداد.....اشکام از هم دیگه سبقت میگرفتن و باهم مسابقه میدادن.....زیرش دست و پا میزدم اما فایده ای نداشت......همه چی داشت تار میشد حتی مرد روم......نفس هام به شماره افتاده بود و دستام سست شدن و توانی برای تقلا کردن نداشتم......قبل از اینکه چشمام کامل بسته شه ازم جدا شد.....سردی و مزه ی چیزی رو روی لبام حس کردم......آخرین چیزی که دیدم نگاه خیره ی ارباب بود.....
_ امیدوارم وقتی بیدار شدی و همه چیزو فهمیده بودی بتونی باهاش کنار بیای.....
( راوی ویو)
شاهزاده نمیدونست چجوری باید این هارو به دخترک بگه برای همین تصمیم گرفت کاری بکنه که همه چیز یادش بیاد.....اونو به چیزی که بود تبدیل کرد.....نیمه ی دیگش رو بهش برگردوند....با خوردن خون دخترک و با پاره کردن دستش و دادن خون خودش به اون دختر اون رو به خون اشام تبدیل کرد.....ی نیمه خون اشام......وقتی دختر به خود واقعیتش در بیاد و طلسم پدرش شکسته شه تمام خاطراتش هم بر میگشت و اون لحظه مرد واقعا نمیدونست باید چجوری با دخترکی که تمام گذشته ای که از خودش میدونست دروغ بوده رفتار کنه.......کنار عروسکی که الان نباید براش فرقی با خواهر داشته باشه دراز کشید و اون رو توی آغوشش کشید.....
می ترسید.....می ترسید که دختر کش نتونه این موضوع رو حضم کنه و بخواد به خودش آسیب بزنه برای همین می ترسید تا تنهاش بزاره....می ترسید دختر کش بیدار بشه و اون نباشه.....
اینم ی سوپرایزی....💜
۴۲.۹k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.