عشق یا نفرت (پارت ۱۶ )
جکی : منو بگو که میخواستم فقط کمکت کنم! واقعا که
آنیا : کسی کمک تو رو نخواست
آنیسا : بچه ها زنگ خورد بیاید بریم!
آسا : ( جکی! تا الان که نقش مون خوب پیش رفته! حیف صدامو تو ذهنم نمیشنوی )
بکی : آنیسا چان بیا دیگه
آنیسا : برید من میام ( باید از نقششون مطمئن شم!)
آنیا : ( کدوم نقشه؟ ولش..)
آسا : جکی! اون دخترا آنیسا و بکی خیلی سر راهمونن.. چیکارشون کنیم؟
جکی : اونا رو ول کن یجوری سرگرمشون میکنیم.. فقط باید دامیان و آنیا با هم نباشن که نقش مون عملی بشه
آسا : آره! وقتی آنیا ببینه من دارم با دامیان حرف میزنم حسابی جوش میاد! امروز ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه موقع ناهار نقش مون رو عملی میکنیم .
جکی : پس من یکم قبلش آنیسا و بکی رو میبرم سرگرم کنم! بعدشم میام سراغ آنیا
آسا : عالیه! نقشه مون حتما جواب میده
آنیسا ی اخم کرد : ( تا وقتی من اینجام نه..)
*موقع ناهار
آنیسا : دامیان میشه بریم با آنیا کتابخونه؟ فردا معلم علوم گفت امتحان داریم منم هیچی نفهمیدم که به آنیا توضیح بدم! ( وای هرچه سریعتر باید ببرمشون ی جایی که آسا و جکی نتونن نقشه شونو عمل کنن! )
آنیا : ( ها؟! جکی و آسا؟! )
بعدش آنیا چشماشو برا دامیان درشت کرد و گفت : ترو خدا پسر دوم 🥺🥺
دامیان : باشه.. ( ای خدا من چرا گفتم آره؟ واقعا سخته نه گفتن)
بعدش آنیا دست دامیانو گرفت و سه تایی رفتن کتاب خونه
*ده دقیقه بعد
دامیان : فهمیدی آنیا ؟
آنیا : اوهوم!
صدای آسا و جکی از پشت در اومد
جکی : نیستن.. من میرم کتابخونه
آسا : باشه
جکی در کتابخانه رو باز کرد و اونا رو دید
آنیا بلند شد : باز چی میخوای!؟
جکی : هه! میدونستی اون دامیان جونت عاشق آسا عه؟
دامیان : ها ؟ چی؟ نه!
آنیا : چطوری میخوای ثابتش کنی؟ ( من که درباره نقشتون میدونم! )
جکی : ام ام؟ ( آها اون عکسا! ) وایسا برم پیش آسا بیارم مدرک رو!
*یکم بعد
جکی اینم عکسا!
ی چندتا عکس از آسا و دامیان بود، یکیشون داشتن میخندیدن یکیشون هم که...
آنیا میدونست اون عکسا فوتوشاپه ولی کم کم داشت باورش میشد..
اشک از چشمای آنیا سرازیر شد
آنیا : ن.. نه .... ا-ی - این الکیه... مگه نه؟؟
دامیان :(یعنی انقدر دوسم داره؟ ) من بخدا اصلا با اون حتی یک کلمه هم حرفم نمیزنم! اگر هم باهاش حرف زدم خودت دیدی و جلوی چشمات بودیم.
آنیا با اشکاش رفت سمت دامیان و پیشش نشست.. میدونست همش الکیه ولی خب نمیتونست جلو اشکاشو بگیره..
جکی : بازم مدرک هست تازه ویدیو عه، میخوای نشونت بدم؟
---------
باید تا فردا خماری بکشید 😂😂
خماری ای خماری تو چنقده قشنگی خماری
ببخشید کوتاه بود دیگه باید حاضر شم برم کلاس
باییی ✨
آنیا : کسی کمک تو رو نخواست
آنیسا : بچه ها زنگ خورد بیاید بریم!
آسا : ( جکی! تا الان که نقش مون خوب پیش رفته! حیف صدامو تو ذهنم نمیشنوی )
بکی : آنیسا چان بیا دیگه
آنیسا : برید من میام ( باید از نقششون مطمئن شم!)
آنیا : ( کدوم نقشه؟ ولش..)
آسا : جکی! اون دخترا آنیسا و بکی خیلی سر راهمونن.. چیکارشون کنیم؟
جکی : اونا رو ول کن یجوری سرگرمشون میکنیم.. فقط باید دامیان و آنیا با هم نباشن که نقش مون عملی بشه
آسا : آره! وقتی آنیا ببینه من دارم با دامیان حرف میزنم حسابی جوش میاد! امروز ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه موقع ناهار نقش مون رو عملی میکنیم .
جکی : پس من یکم قبلش آنیسا و بکی رو میبرم سرگرم کنم! بعدشم میام سراغ آنیا
آسا : عالیه! نقشه مون حتما جواب میده
آنیسا ی اخم کرد : ( تا وقتی من اینجام نه..)
*موقع ناهار
آنیسا : دامیان میشه بریم با آنیا کتابخونه؟ فردا معلم علوم گفت امتحان داریم منم هیچی نفهمیدم که به آنیا توضیح بدم! ( وای هرچه سریعتر باید ببرمشون ی جایی که آسا و جکی نتونن نقشه شونو عمل کنن! )
آنیا : ( ها؟! جکی و آسا؟! )
بعدش آنیا چشماشو برا دامیان درشت کرد و گفت : ترو خدا پسر دوم 🥺🥺
دامیان : باشه.. ( ای خدا من چرا گفتم آره؟ واقعا سخته نه گفتن)
بعدش آنیا دست دامیانو گرفت و سه تایی رفتن کتاب خونه
*ده دقیقه بعد
دامیان : فهمیدی آنیا ؟
آنیا : اوهوم!
صدای آسا و جکی از پشت در اومد
جکی : نیستن.. من میرم کتابخونه
آسا : باشه
جکی در کتابخانه رو باز کرد و اونا رو دید
آنیا بلند شد : باز چی میخوای!؟
جکی : هه! میدونستی اون دامیان جونت عاشق آسا عه؟
دامیان : ها ؟ چی؟ نه!
آنیا : چطوری میخوای ثابتش کنی؟ ( من که درباره نقشتون میدونم! )
جکی : ام ام؟ ( آها اون عکسا! ) وایسا برم پیش آسا بیارم مدرک رو!
*یکم بعد
جکی اینم عکسا!
ی چندتا عکس از آسا و دامیان بود، یکیشون داشتن میخندیدن یکیشون هم که...
آنیا میدونست اون عکسا فوتوشاپه ولی کم کم داشت باورش میشد..
اشک از چشمای آنیا سرازیر شد
آنیا : ن.. نه .... ا-ی - این الکیه... مگه نه؟؟
دامیان :(یعنی انقدر دوسم داره؟ ) من بخدا اصلا با اون حتی یک کلمه هم حرفم نمیزنم! اگر هم باهاش حرف زدم خودت دیدی و جلوی چشمات بودیم.
آنیا با اشکاش رفت سمت دامیان و پیشش نشست.. میدونست همش الکیه ولی خب نمیتونست جلو اشکاشو بگیره..
جکی : بازم مدرک هست تازه ویدیو عه، میخوای نشونت بدم؟
---------
باید تا فردا خماری بکشید 😂😂
خماری ای خماری تو چنقده قشنگی خماری
ببخشید کوتاه بود دیگه باید حاضر شم برم کلاس
باییی ✨
۴.۰k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.