pawn/پارت ۲۰
اسلایدها: تهیونگ، یوجین، ا/ت
ا/ت: چی بگم... نمیدونم... گویا اونا دنبال یه پسر بچه بودن... منم بچه رو فراری دادم... دنبال من اومدن که ببینن بچه رو کجا بردم
تهیونگ: عجببب!!!!.... از کی تا حالا بتمن شدی؟... یه ذرم با خودت فک نکردی بگی ممکنه خطرناک باشن... اگه یه بار دیگه جلو چشمام از دستت میدادم میمردم
ا/ت: ببین کی اینو میگه... تویی که میگفتی دیگه نمیخوای منو...
اینو که گفتم تهیونگ سرمو گذاشت رو شونش و موهامو نوازش کرد... گفت: خودت که بهتر میدونی چرا اونطوری گفتم... وگرنه حاضر نیستم دیگه یه دقیقم ازم دور بشی
ا/ت: ولی به هر قیمتی شده من پیشت میمونم... حتی اگه توام بگی برو نمیرم... به اندازه کافی از نبودنت رنج کشیدم... دیگه از دستت نمیدم...
از زبان تهیونگ:
ا/ت نازنین من خیلی اذیت شده بود... برای همین هرکاری کردم ازم جدا نمیشد و محکم بغلم میکرد... من خیلی بیشتر دلتنگش بودم... خیلی بیشتر از اینا... ولی بیماری خستم کرده بود... خسته و ناامید! ....
از زبان یوجین:
اوما که همش نگران وضعیت جسمانی تهیونگ بود مدام غر میزد و میگفت تهیونگ به خودش نمیرسه و چیزای خوب نمیخوره... برای همین کلی خوراکی و مواد غذایی که مناسب میدید رو توی جعبه ماشینم گذاشت و گفت: حالا که سویول نمیرسه بره پیش تهیونگ و کار داره تو اینا رو ببر بهش بده و مطمئن شو حالش خوبه ....
با اینکه درس و دانشگاه داشتم ولی به زور منو فرستاد... گفت به راننده اعتماد ندارم چون تهیونگ بداخلاقی میکنه و سریع دکش میکنه...
منم مجبور شدم برم... بعد تقریبا ۴۰ دقیقه رسیدم... وقتی رسیدم ماشینمو پشت ویلا پارک کردم و پیاده شدم... رفتم تهیونگو صدا بزنم بیاد کمکم وسایلا رو پیاده کنیم... از در جلویی شیشه ای که خیلیم بزرگ بود چشمم به صحنه ای افتاد که نزدیک بود پس بیفتم...
تهیونگ نشسته بود و یه دختر رو در آغوش کشیده بود... از تعجب نزدیک بود از هوش برم... اون دختر کیه؟... تهیونگ هنوزم فقط به ا/ت فک میکنه... پس این کیه... صورت دختره رو به طرف دیگه بود... نمیتونستم ببینمش... ولی خیلی دلم میخواست بدونم کیه... جلوی در خشکم زده بود...
از زبان ا/ت:
سرم رو شونه ی تهیونگ بود... محکم بغلش کرده بودم... دلم نمیخواست ازش جدا بشم... حرف زدن باهاش لذت بخش ترین کار دنیا بود... سرمو از روی شونش برداشتم... میخواستم جابجا بشم که با دختری که پشت در ایستاده بود و مارو نگاه میکرد چشم تو چشم شدم... آروم گفتم: تهیونگا...
تهیونگ برگشت گفت: چیه؟...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتم دیدم یوجین داره به ما نگاه میکنه... از ا/ت فاصله گرفتم... ا/ت یه بار به من نگاه میکرد یه بار به یوجین...
بلاخره پرسید: تهیونگ اون کیه؟
نفس عمیقی کشیدم... و گفتم: یوجین...
بعدشم از سرجا بلند شدم... رفتم به سمت در...
یوجین دیگه ما رو دیده بود... راه گریزی نبود... همچنان داشت به روبروش نگاه میکرد... در کشویی رو کشیدم و در باز شد... دست به کمر ایستادم... یوجین دستشو بالا آورد... انگشت اشارشو به سمت ا/ت گرفت... با لکنت گفت: او... اون... کیه؟
تهیونگ: نمیشناسیش؟
یوجین: ف... فک...فک کنم دارم اشتباه میبینم
تهیونگ: نه... اون ا/ت منه...
از زبان ا/ت:
یوجین آروم آروم داشت به سمت من میومد... منم پاشدم... سرجام ایستادم... یوجین نزدیکم شد... با چشمایی که از تعجب گشاد شده بود گفت: تو... واقعا ا/ت هستی؟؟؟ باورم نمیشه!!!
ا/ت: توام یوجین... ولی تو خیلی عوض شدی...
ا/ت: چی بگم... نمیدونم... گویا اونا دنبال یه پسر بچه بودن... منم بچه رو فراری دادم... دنبال من اومدن که ببینن بچه رو کجا بردم
تهیونگ: عجببب!!!!.... از کی تا حالا بتمن شدی؟... یه ذرم با خودت فک نکردی بگی ممکنه خطرناک باشن... اگه یه بار دیگه جلو چشمام از دستت میدادم میمردم
ا/ت: ببین کی اینو میگه... تویی که میگفتی دیگه نمیخوای منو...
اینو که گفتم تهیونگ سرمو گذاشت رو شونش و موهامو نوازش کرد... گفت: خودت که بهتر میدونی چرا اونطوری گفتم... وگرنه حاضر نیستم دیگه یه دقیقم ازم دور بشی
ا/ت: ولی به هر قیمتی شده من پیشت میمونم... حتی اگه توام بگی برو نمیرم... به اندازه کافی از نبودنت رنج کشیدم... دیگه از دستت نمیدم...
از زبان تهیونگ:
ا/ت نازنین من خیلی اذیت شده بود... برای همین هرکاری کردم ازم جدا نمیشد و محکم بغلم میکرد... من خیلی بیشتر دلتنگش بودم... خیلی بیشتر از اینا... ولی بیماری خستم کرده بود... خسته و ناامید! ....
از زبان یوجین:
اوما که همش نگران وضعیت جسمانی تهیونگ بود مدام غر میزد و میگفت تهیونگ به خودش نمیرسه و چیزای خوب نمیخوره... برای همین کلی خوراکی و مواد غذایی که مناسب میدید رو توی جعبه ماشینم گذاشت و گفت: حالا که سویول نمیرسه بره پیش تهیونگ و کار داره تو اینا رو ببر بهش بده و مطمئن شو حالش خوبه ....
با اینکه درس و دانشگاه داشتم ولی به زور منو فرستاد... گفت به راننده اعتماد ندارم چون تهیونگ بداخلاقی میکنه و سریع دکش میکنه...
منم مجبور شدم برم... بعد تقریبا ۴۰ دقیقه رسیدم... وقتی رسیدم ماشینمو پشت ویلا پارک کردم و پیاده شدم... رفتم تهیونگو صدا بزنم بیاد کمکم وسایلا رو پیاده کنیم... از در جلویی شیشه ای که خیلیم بزرگ بود چشمم به صحنه ای افتاد که نزدیک بود پس بیفتم...
تهیونگ نشسته بود و یه دختر رو در آغوش کشیده بود... از تعجب نزدیک بود از هوش برم... اون دختر کیه؟... تهیونگ هنوزم فقط به ا/ت فک میکنه... پس این کیه... صورت دختره رو به طرف دیگه بود... نمیتونستم ببینمش... ولی خیلی دلم میخواست بدونم کیه... جلوی در خشکم زده بود...
از زبان ا/ت:
سرم رو شونه ی تهیونگ بود... محکم بغلش کرده بودم... دلم نمیخواست ازش جدا بشم... حرف زدن باهاش لذت بخش ترین کار دنیا بود... سرمو از روی شونش برداشتم... میخواستم جابجا بشم که با دختری که پشت در ایستاده بود و مارو نگاه میکرد چشم تو چشم شدم... آروم گفتم: تهیونگا...
تهیونگ برگشت گفت: چیه؟...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتم دیدم یوجین داره به ما نگاه میکنه... از ا/ت فاصله گرفتم... ا/ت یه بار به من نگاه میکرد یه بار به یوجین...
بلاخره پرسید: تهیونگ اون کیه؟
نفس عمیقی کشیدم... و گفتم: یوجین...
بعدشم از سرجا بلند شدم... رفتم به سمت در...
یوجین دیگه ما رو دیده بود... راه گریزی نبود... همچنان داشت به روبروش نگاه میکرد... در کشویی رو کشیدم و در باز شد... دست به کمر ایستادم... یوجین دستشو بالا آورد... انگشت اشارشو به سمت ا/ت گرفت... با لکنت گفت: او... اون... کیه؟
تهیونگ: نمیشناسیش؟
یوجین: ف... فک...فک کنم دارم اشتباه میبینم
تهیونگ: نه... اون ا/ت منه...
از زبان ا/ت:
یوجین آروم آروم داشت به سمت من میومد... منم پاشدم... سرجام ایستادم... یوجین نزدیکم شد... با چشمایی که از تعجب گشاد شده بود گفت: تو... واقعا ا/ت هستی؟؟؟ باورم نمیشه!!!
ا/ت: توام یوجین... ولی تو خیلی عوض شدی...
۲۰.۴k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.