پارت 10
پارت 10
یونجون:لازم نیست چیزی رو بدونی... فقط یه مدت اینجایی، همین... کسی کاری به کارت نداره... بعد از یه مدت ازادی و میتونی بری... بومگیو:انتظار نداری که مثل یه ادم مطیع بشینم و بگم چشم، منتظر میمونم؟! نه اقا... منظورت چیه فقط یه مدت اینجا میمونی؟ اصلا من چرا باید اینجا بمونم؟ تو کی هستی که من مجبور بشم به حرفات گوش بدم؟ یونجون خونسرد بود، انتظار این رفتار ها را داشت:ببین... تو اروم باش! فردا بهت توضیح میدم... تو امشب رو بخواب، فردا بهت میگم... بومگیو که کمی ارام شده بود گفت:باشه... فقط... میشه.. میشه درو قفل نکنی؟.. و.. چراغ های راهرو رو خاموش نکنی؟ یونجون لبخند کمرنگی زد:باشه... شب بخیر. .. بومگیو:راستی... یونجون برگشت و به او خیره شد:ببخشید.. اسم تو چیه؟ یونجون:اسمم.. یونجون... بومگیو:چند سالته؟ یونجون:25.. بومگیو:منم 23...یونجون:میتونم برم؟ بومگیو:ها؟ اره.. اره.. شب بخیر.. یونجون سری تکان داد رفت. .. ویوی بومگیو:
ترسیده بودم...ولی خب ارومم کرد،پسری که اسمش یونجون بود....نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم و گذاشتم فردا بهم ماجرا رو توضیح بده...با فکر اینکه من اینجا چیکار میکنم و کلی بهانه براش خوابم برد... چشمامو باز کردم، نور خورشید چشمامو اذیت میکرد، دقیقا افتاده بود روی تخت... حالا بهتر میتونستم اتاق رو ببینم... اتاق خاصی نبود، میز سفید و تخت سفید که همشون شیری بودن،سفید شیری و یه پنجره.. درش هم طوسی تیره... اتاق خلوت کوچکی بود... در باز بود،.. خودم گفته بودم.. خب، الان باید چیکار کنم.. هیچی بشین به در و دیوار نگاه کن... مسخره بازی درنیار ببینم باید چیکار کنم.. مگه دروغ میگم.. اهههه.. خفه شو دیگه.. همیشه با مغزم دعوا داشتم، .. بالاخره قصد بلند شدن کردم و بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون..
یونجون:لازم نیست چیزی رو بدونی... فقط یه مدت اینجایی، همین... کسی کاری به کارت نداره... بعد از یه مدت ازادی و میتونی بری... بومگیو:انتظار نداری که مثل یه ادم مطیع بشینم و بگم چشم، منتظر میمونم؟! نه اقا... منظورت چیه فقط یه مدت اینجا میمونی؟ اصلا من چرا باید اینجا بمونم؟ تو کی هستی که من مجبور بشم به حرفات گوش بدم؟ یونجون خونسرد بود، انتظار این رفتار ها را داشت:ببین... تو اروم باش! فردا بهت توضیح میدم... تو امشب رو بخواب، فردا بهت میگم... بومگیو که کمی ارام شده بود گفت:باشه... فقط... میشه.. میشه درو قفل نکنی؟.. و.. چراغ های راهرو رو خاموش نکنی؟ یونجون لبخند کمرنگی زد:باشه... شب بخیر. .. بومگیو:راستی... یونجون برگشت و به او خیره شد:ببخشید.. اسم تو چیه؟ یونجون:اسمم.. یونجون... بومگیو:چند سالته؟ یونجون:25.. بومگیو:منم 23...یونجون:میتونم برم؟ بومگیو:ها؟ اره.. اره.. شب بخیر.. یونجون سری تکان داد رفت. .. ویوی بومگیو:
ترسیده بودم...ولی خب ارومم کرد،پسری که اسمش یونجون بود....نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم و گذاشتم فردا بهم ماجرا رو توضیح بده...با فکر اینکه من اینجا چیکار میکنم و کلی بهانه براش خوابم برد... چشمامو باز کردم، نور خورشید چشمامو اذیت میکرد، دقیقا افتاده بود روی تخت... حالا بهتر میتونستم اتاق رو ببینم... اتاق خاصی نبود، میز سفید و تخت سفید که همشون شیری بودن،سفید شیری و یه پنجره.. درش هم طوسی تیره... اتاق خلوت کوچکی بود... در باز بود،.. خودم گفته بودم.. خب، الان باید چیکار کنم.. هیچی بشین به در و دیوار نگاه کن... مسخره بازی درنیار ببینم باید چیکار کنم.. مگه دروغ میگم.. اهههه.. خفه شو دیگه.. همیشه با مغزم دعوا داشتم، .. بالاخره قصد بلند شدن کردم و بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون..
۹۶۰
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.