عشق یا قتل•پارت 4
تهیونگ :مشکلی هست؟
ات: نه نه چیزی نیست، امیدوارم بتونیم به خوبی با هم کنار بیایم خوشحال شدم که دیدمتون.
تهیونگ :منم همینطور، میخواید تشریف ببرین؟
ات:بله فعلا به امید دیدار
ویو ات : بالاخره تونستم بزنم بیرون هوففف
چرا وقتی دیدمش یه حس عجیبی بهم دست داد؟ اون مرد فوق العاده بود. خیلی خوشحالم که باهاش کار میکنم شاید بتونیم به عنوان دوست به همدیگه نزدیک شیم
بخاطر اینکه بالاخره تونستم بعد از یکماه کیم رو ببینم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به لورا (دوست صمیمیش) تا با هم بریم بیرون
بعد از زنگ زدن
ات:سلام بستییی چطوری
لورا :سلام اتی خوبم تو خوبی؟ چیشده بالاخره یاد من افتادی؟
ات:باورت میشه بالاخره کیم تهیونگ رو دیدم؟ نظرت چیه بریم بار یکم حال کنیم؟
لورا :پایه ام، ساعت 8 جلو درم میریم بار همیشگی
ات :میبینمت
ساعت 5 بود و هنوز وقت داشتم تصمیم گرفتم بخوابم
بعد از دو ساعت خوابیدن بالاخره خستگیم در رفت و بلند شدم تا حاضر شم
آخرای حاضر شدنم بود که لورا پیام داد
لورا:بیا پایین
کیفم رو برداشتم و رفتم، بعد از احوالپرسی و چرت و پرت گفتن با لورا بالاخره رسیدیم.
رفتیم نشستیم روی میز و ویسکی سفارش دادیم. از اول که رسیده بودیم نگاه های سنگین کسی رو روی خودم حس میکردم ولی وقتی برگشتم کسی نگام نمیکرد. لورا مست کرد و رفت یکی از اتاق ها منم که حسابی خسته بودم تصمیم گرفتم برگردم. چون ماشین نیاورده بودم داشتم تاکسی میگرفتم که یه مرد اومد کنارم.
مرد:بیب نظرت چیه بریم خوشگذرونی؟
ات:خفه شو برو اونور
مردِ داشت زیادی نزدیکم میشد و کم کم ترس کلو وجودمو گرفت که یهو مردِ پرت شد رو زمین. با ترس برگشتم عقب که تهیونگ رو دیدم
تهیونگ با چشم هایی که عصبانیت توش موج میزد اومد سمتم و.....
ات: نه نه چیزی نیست، امیدوارم بتونیم به خوبی با هم کنار بیایم خوشحال شدم که دیدمتون.
تهیونگ :منم همینطور، میخواید تشریف ببرین؟
ات:بله فعلا به امید دیدار
ویو ات : بالاخره تونستم بزنم بیرون هوففف
چرا وقتی دیدمش یه حس عجیبی بهم دست داد؟ اون مرد فوق العاده بود. خیلی خوشحالم که باهاش کار میکنم شاید بتونیم به عنوان دوست به همدیگه نزدیک شیم
بخاطر اینکه بالاخره تونستم بعد از یکماه کیم رو ببینم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به لورا (دوست صمیمیش) تا با هم بریم بیرون
بعد از زنگ زدن
ات:سلام بستییی چطوری
لورا :سلام اتی خوبم تو خوبی؟ چیشده بالاخره یاد من افتادی؟
ات:باورت میشه بالاخره کیم تهیونگ رو دیدم؟ نظرت چیه بریم بار یکم حال کنیم؟
لورا :پایه ام، ساعت 8 جلو درم میریم بار همیشگی
ات :میبینمت
ساعت 5 بود و هنوز وقت داشتم تصمیم گرفتم بخوابم
بعد از دو ساعت خوابیدن بالاخره خستگیم در رفت و بلند شدم تا حاضر شم
آخرای حاضر شدنم بود که لورا پیام داد
لورا:بیا پایین
کیفم رو برداشتم و رفتم، بعد از احوالپرسی و چرت و پرت گفتن با لورا بالاخره رسیدیم.
رفتیم نشستیم روی میز و ویسکی سفارش دادیم. از اول که رسیده بودیم نگاه های سنگین کسی رو روی خودم حس میکردم ولی وقتی برگشتم کسی نگام نمیکرد. لورا مست کرد و رفت یکی از اتاق ها منم که حسابی خسته بودم تصمیم گرفتم برگردم. چون ماشین نیاورده بودم داشتم تاکسی میگرفتم که یه مرد اومد کنارم.
مرد:بیب نظرت چیه بریم خوشگذرونی؟
ات:خفه شو برو اونور
مردِ داشت زیادی نزدیکم میشد و کم کم ترس کلو وجودمو گرفت که یهو مردِ پرت شد رو زمین. با ترس برگشتم عقب که تهیونگ رو دیدم
تهیونگ با چشم هایی که عصبانیت توش موج میزد اومد سمتم و.....
۲.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.