اوج پروانه: پارته هیودهم
. از زبانه راوی.
.
اون دوتا برادر حواسشونو به اروکوداکی جمع کردن
یوئیچی: هی داری مسخره میکنی(لحنه اصبانی)
یوریچی: چا عجب یادو یاوری هم از ما کردی اروکوداکی
اروکوداکی: زیاد وقت ندارم فقط میخوام درمورده چیزی باهاتون حرف برنمو برم
یوئیچی: درمورده؟
اروکوداکی: دو تا دختر که از قضای بدشون به کمکه شما نیاز دارن
یوریچی: که اینطور پس چرا نمیای داخل دمه دربده
یوئیچی درحاله چشم غره رفتن به یوریچی
(نویسنده: چرا من دارم جر میخورم😂)
اروکوداکی: ممنون
رفتن داخل و نشستن
یوریچی: خب بگو درمورده چی میخواستی باهامون حرف بزنی
اروکوداکی تمامه ماجرا رو براشون گفت
یوریچی کمی و فکر رفت اما یوئیچی
گفت: من قبول نمیکنم اصلا این موضوع به من ربطی نداره
اما یوریچی دست یوئیچی رو گرفت و
گفت: طبقه این گذشته ایی که داشتن معلومه دخترای سرسختی هستن پس مطمئنم میتونن به درستی تنفس هارو یاد بگیرن (بعد روشو کرد سمته اروکوداکی و گفت) من میخوام ببینمشون اگه متوجه شدم که میتونن من بهشون اموزش میدم
یوئیچی دو دل بود اما بعد
گفت: در هر صورت از بیکاری که بهتره منم شرطه برادرمو قبول میکنم
اروکوداکی خوشحال شد و
گفت: باشه پس من پسفردا اونا رو پیشه شما میارم و میسپارمشون به شما
یوریچی و یوئیچی: باشه
و بعد از هم خداحافظی کردن و اروکوداکی هم به سمته خونه راه افتاد
. از زبانه شینوبو.
.
صبح که بیدار شدم اروکوداکی سان خونه نبود
یعنی کجاست نمیدونم
کارامو مثله همیشه انجام دادم و منتظر موندم تا خواهرام بیدار شن
نمیدونم چرا اما یه حسه ترس داشتم و هرچی زمان میگذشت حسم بیشتر و بیشتر میشد
*دو ساعت بعد
هنوز اون دوتا بیدار نشده بودن
تعحبم نداره همیشه همین اشه و کاسه(با خنده)
همش ذهنم درگیره این بود که از چی مییترسم اما به هیچ جا نمیرسیدم
*یهو یه صدای خلییی بلنده انفجار اومد
چ. چی او. اون چی بود(با تعجب)
کانائه با این صدا یهو از خواب پرید
کانائو هم شزوع کرده بود به گریه کردن
یهو خواهرم با ترس
گفت: ای. این چ. چی ب. بود(با ترس)
خودمم از ترس عرق کرده بودم اما لبخند زدمو رفتم پیششون و ارومشون کردم
بعده مدتی که بهتر شدن بهشون
گفتم: شما همینجا بمونین من میرم نگاهی بندازمو برگردم
کانائه
گفت: نه خطر ناکههه
+نگران نباش زودی برمیگردم اما شما نیایید بیرون باشه
کانائه نفسشو بیرون داد و تعیید کرد
منم لبخند زدمو رفتم بیرون ردنم کلش میلرزید
یعنی حسه ترسم ماله همین بوده یا قراره بد تر شه
صدا از تو جنگل میومد باید میرفتم اونجا جنگل تاریک بود و هوا هم خیلی سرد بود و ترسناک بود
کمی که دور شدم حس کردم یه چی داره میاد سمتم و سریع خودمو کشوندم عقب اما لپم پاره شده بود و ازش خون میچکید سردرگم بودم اون چی بود سرمو برگردوندمو
با کماله تعحب دیدم. دیدم
ا.اون. یه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان اینم از این پارت💜
امیدوارم راضی باشید 🌌
ببخشید بابته کوتاهی💔
و اینکه دوستان یه سوال
به نظرتون داستانو ادامه بدم یا نه؟
راستش خودم دودلم بابته همین از شما میپرسم💔
خیله خب بیشتره این وقتتونو نمیگیرم💜
فعلا سایونارا 🌌
.
اون دوتا برادر حواسشونو به اروکوداکی جمع کردن
یوئیچی: هی داری مسخره میکنی(لحنه اصبانی)
یوریچی: چا عجب یادو یاوری هم از ما کردی اروکوداکی
اروکوداکی: زیاد وقت ندارم فقط میخوام درمورده چیزی باهاتون حرف برنمو برم
یوئیچی: درمورده؟
اروکوداکی: دو تا دختر که از قضای بدشون به کمکه شما نیاز دارن
یوریچی: که اینطور پس چرا نمیای داخل دمه دربده
یوئیچی درحاله چشم غره رفتن به یوریچی
(نویسنده: چرا من دارم جر میخورم😂)
اروکوداکی: ممنون
رفتن داخل و نشستن
یوریچی: خب بگو درمورده چی میخواستی باهامون حرف بزنی
اروکوداکی تمامه ماجرا رو براشون گفت
یوریچی کمی و فکر رفت اما یوئیچی
گفت: من قبول نمیکنم اصلا این موضوع به من ربطی نداره
اما یوریچی دست یوئیچی رو گرفت و
گفت: طبقه این گذشته ایی که داشتن معلومه دخترای سرسختی هستن پس مطمئنم میتونن به درستی تنفس هارو یاد بگیرن (بعد روشو کرد سمته اروکوداکی و گفت) من میخوام ببینمشون اگه متوجه شدم که میتونن من بهشون اموزش میدم
یوئیچی دو دل بود اما بعد
گفت: در هر صورت از بیکاری که بهتره منم شرطه برادرمو قبول میکنم
اروکوداکی خوشحال شد و
گفت: باشه پس من پسفردا اونا رو پیشه شما میارم و میسپارمشون به شما
یوریچی و یوئیچی: باشه
و بعد از هم خداحافظی کردن و اروکوداکی هم به سمته خونه راه افتاد
. از زبانه شینوبو.
.
صبح که بیدار شدم اروکوداکی سان خونه نبود
یعنی کجاست نمیدونم
کارامو مثله همیشه انجام دادم و منتظر موندم تا خواهرام بیدار شن
نمیدونم چرا اما یه حسه ترس داشتم و هرچی زمان میگذشت حسم بیشتر و بیشتر میشد
*دو ساعت بعد
هنوز اون دوتا بیدار نشده بودن
تعحبم نداره همیشه همین اشه و کاسه(با خنده)
همش ذهنم درگیره این بود که از چی مییترسم اما به هیچ جا نمیرسیدم
*یهو یه صدای خلییی بلنده انفجار اومد
چ. چی او. اون چی بود(با تعجب)
کانائه با این صدا یهو از خواب پرید
کانائو هم شزوع کرده بود به گریه کردن
یهو خواهرم با ترس
گفت: ای. این چ. چی ب. بود(با ترس)
خودمم از ترس عرق کرده بودم اما لبخند زدمو رفتم پیششون و ارومشون کردم
بعده مدتی که بهتر شدن بهشون
گفتم: شما همینجا بمونین من میرم نگاهی بندازمو برگردم
کانائه
گفت: نه خطر ناکههه
+نگران نباش زودی برمیگردم اما شما نیایید بیرون باشه
کانائه نفسشو بیرون داد و تعیید کرد
منم لبخند زدمو رفتم بیرون ردنم کلش میلرزید
یعنی حسه ترسم ماله همین بوده یا قراره بد تر شه
صدا از تو جنگل میومد باید میرفتم اونجا جنگل تاریک بود و هوا هم خیلی سرد بود و ترسناک بود
کمی که دور شدم حس کردم یه چی داره میاد سمتم و سریع خودمو کشوندم عقب اما لپم پاره شده بود و ازش خون میچکید سردرگم بودم اون چی بود سرمو برگردوندمو
با کماله تعحب دیدم. دیدم
ا.اون. یه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان اینم از این پارت💜
امیدوارم راضی باشید 🌌
ببخشید بابته کوتاهی💔
و اینکه دوستان یه سوال
به نظرتون داستانو ادامه بدم یا نه؟
راستش خودم دودلم بابته همین از شما میپرسم💔
خیله خب بیشتره این وقتتونو نمیگیرم💜
فعلا سایونارا 🌌
۳.۰k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.