(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۴۱
ونوس هیچ حرفی نزد و فقد گریه میکرد
آلیس: بگو دیگه نگرانم نکن
ونوس : بانو ....
آلیس: بگو دیگه ونوس مگرنه کتک میزنم
ونوس: نمیتونی کمک کنی
آلیس: چرا خوب میتونم تو به من بگو
آلیس منتظر ماند ونوس اشک هایش را پاک کرد و شروع به حرف زدن کرد
ونوس : من یه کنیز هستم و جز خدمت کار دیگی نکردم ..... ولی
آلیس: ولی چی
ونوس : بهم ... دست دراز کرد ...
آلیس شکه شد و زود گفت
آلیس: کی کی ... همچین کاری کرد
ونوس : برایه ... هیچ کس ... مهم نیست ...
آلیس : برایه من مهمه تو بهم بگو زن نیستم اگر دست هایش را نشکنم
ونوس : عالیجناب....
آلیس: به گوشم
ونوس : عالیجناب را ... راکان ...
آلیس: میدونستم یه مرگی اش هست دارم برایش قسم میخورم ترو همسر واعقیش میکنم هالا میبینی
اشک های خودش هم جاری رو صورت اش بود اشک هایش را پاک کرد
آلیس: از این اتاق بیرون نرو
آلیس از اتاق خارج شد و سمته اقامت گاه راکان رفت
بدونه در زدن و اجازه کنیز وارد اتاق شد راکان را دید که در حال شانه کردن موهایش بود با عصبانیت سمت اش رفت و پشت اش ایستاد
آلیس: تو آدمی؟
راکان : نه من راکانم
روبه آلیس کرد و صورت اش سمته چپ چرخیده شد سیلی محکمی بهش زد
آلیس: تو خجالت نمیکشی به دختری دست زدی که ....
راکان : الاهی بهت گفت حتما بهش حال ندادم
آلیس پوزخندی زد
آلیس: این منم که چنان حالی بهت بدم
سمته تخت رفت و شمشیر های بالا تخت گذاشته بودن آلیس یک شمشیر را برداشت و سمته راکان رفت و رو گردن اش گذاشت
آلیس : حالا منم که بهت حال میدم
راکان : میفهمی چیکار میکنی
لیدیا وارو اتاق شد شکه گفت
لیدیا : اینجا چه خبره
آلیس: کاری نمیکنیم فقد کمی از شاهزاده راکان شمشیر باز یاد میگیرم
لیدیا از اتاق خارج شد و زود سمته اتاق شاهزاده جونکوک رفت
لیدیا: سرورم در اتاق راکان دوشیزه آلیس دیده شده خیلی حرف های زشتی میگن
شاهزاده زود به سمته اتاق راکان رفت و با دیدن آلیس شکه گفت
جونکوک: آلیس....
آلیس در فکر فروع رفت با حرف های که راکان لحظاتی پیش گفت که شاید شاهزاده جونکوک هم شنیده باشه ولی .. نشنید
آلیس: اوو خوش آماده اید پادشاه آینده کشور ما
جونکوک سمته آلیس رفت و شمشیر را از دست اش گرفت
جونکوک: اینجا چیکار میکنی
آلیس: اینو باید از برادرتان بپرسید
جونکوک: برو اتاق
آلیس: نمیرم ...
شاهزاده جونکوک با صدا بلند غرید
جونکوک: گفتم برو اتاق
آلیس: اوفففف
با قدم های تند سمته اتاق اش برمیداشت
وارد اتاق شد و ونوس را دید وقتی جونکوک هم وارد اتاق شد و عصبی دیده شد ونوس از اتاق خارج شد
جونکوک: تو طول صبحی اونجا چیکار میکردی
آلیس : برایه شمشیر بازی
جونکوک: ببین درست بهت میگم تو هم درست جوابمو بده
آلیس : اون برادرت که آن قدر دوستش داری به ونوس دست د*رازی کرد
جونکوک کمی در فکر فروع رفت
آلیس: خیلی عصبانی شدم چرا باید باهاش همچین کاری بکنه
جونکوک : چی بگم آلیس مگر تو نمیدانی که ونوس یه کنیز هست هیچ کاری برایش نمیتونم بکنم
آلیس: میدونی همسرم خوبشم میتونی
جونکوک: باز هم نباید اتاق شاهزاده راکان میرفتی
آلیس: مگر من نگم که برایه چی رفتم ...
جونکوک: آن قدر رو حرف ام حرف نزن تو فکردی اینجا خونه خالته که هر کاری دلت میخواد میکنی
آلیس: به تو ربطی نداره
شاهزاده عصبی تر شد وبا دست اش ...
پارت ۴۱
ونوس هیچ حرفی نزد و فقد گریه میکرد
آلیس: بگو دیگه نگرانم نکن
ونوس : بانو ....
آلیس: بگو دیگه ونوس مگرنه کتک میزنم
ونوس: نمیتونی کمک کنی
آلیس: چرا خوب میتونم تو به من بگو
آلیس منتظر ماند ونوس اشک هایش را پاک کرد و شروع به حرف زدن کرد
ونوس : من یه کنیز هستم و جز خدمت کار دیگی نکردم ..... ولی
آلیس: ولی چی
ونوس : بهم ... دست دراز کرد ...
آلیس شکه شد و زود گفت
آلیس: کی کی ... همچین کاری کرد
ونوس : برایه ... هیچ کس ... مهم نیست ...
آلیس : برایه من مهمه تو بهم بگو زن نیستم اگر دست هایش را نشکنم
ونوس : عالیجناب....
آلیس: به گوشم
ونوس : عالیجناب را ... راکان ...
آلیس: میدونستم یه مرگی اش هست دارم برایش قسم میخورم ترو همسر واعقیش میکنم هالا میبینی
اشک های خودش هم جاری رو صورت اش بود اشک هایش را پاک کرد
آلیس: از این اتاق بیرون نرو
آلیس از اتاق خارج شد و سمته اقامت گاه راکان رفت
بدونه در زدن و اجازه کنیز وارد اتاق شد راکان را دید که در حال شانه کردن موهایش بود با عصبانیت سمت اش رفت و پشت اش ایستاد
آلیس: تو آدمی؟
راکان : نه من راکانم
روبه آلیس کرد و صورت اش سمته چپ چرخیده شد سیلی محکمی بهش زد
آلیس: تو خجالت نمیکشی به دختری دست زدی که ....
راکان : الاهی بهت گفت حتما بهش حال ندادم
آلیس پوزخندی زد
آلیس: این منم که چنان حالی بهت بدم
سمته تخت رفت و شمشیر های بالا تخت گذاشته بودن آلیس یک شمشیر را برداشت و سمته راکان رفت و رو گردن اش گذاشت
آلیس : حالا منم که بهت حال میدم
راکان : میفهمی چیکار میکنی
لیدیا وارو اتاق شد شکه گفت
لیدیا : اینجا چه خبره
آلیس: کاری نمیکنیم فقد کمی از شاهزاده راکان شمشیر باز یاد میگیرم
لیدیا از اتاق خارج شد و زود سمته اتاق شاهزاده جونکوک رفت
لیدیا: سرورم در اتاق راکان دوشیزه آلیس دیده شده خیلی حرف های زشتی میگن
شاهزاده زود به سمته اتاق راکان رفت و با دیدن آلیس شکه گفت
جونکوک: آلیس....
آلیس در فکر فروع رفت با حرف های که راکان لحظاتی پیش گفت که شاید شاهزاده جونکوک هم شنیده باشه ولی .. نشنید
آلیس: اوو خوش آماده اید پادشاه آینده کشور ما
جونکوک سمته آلیس رفت و شمشیر را از دست اش گرفت
جونکوک: اینجا چیکار میکنی
آلیس: اینو باید از برادرتان بپرسید
جونکوک: برو اتاق
آلیس: نمیرم ...
شاهزاده جونکوک با صدا بلند غرید
جونکوک: گفتم برو اتاق
آلیس: اوفففف
با قدم های تند سمته اتاق اش برمیداشت
وارد اتاق شد و ونوس را دید وقتی جونکوک هم وارد اتاق شد و عصبی دیده شد ونوس از اتاق خارج شد
جونکوک: تو طول صبحی اونجا چیکار میکردی
آلیس : برایه شمشیر بازی
جونکوک: ببین درست بهت میگم تو هم درست جوابمو بده
آلیس : اون برادرت که آن قدر دوستش داری به ونوس دست د*رازی کرد
جونکوک کمی در فکر فروع رفت
آلیس: خیلی عصبانی شدم چرا باید باهاش همچین کاری بکنه
جونکوک : چی بگم آلیس مگر تو نمیدانی که ونوس یه کنیز هست هیچ کاری برایش نمیتونم بکنم
آلیس: میدونی همسرم خوبشم میتونی
جونکوک: باز هم نباید اتاق شاهزاده راکان میرفتی
آلیس: مگر من نگم که برایه چی رفتم ...
جونکوک: آن قدر رو حرف ام حرف نزن تو فکردی اینجا خونه خالته که هر کاری دلت میخواد میکنی
آلیس: به تو ربطی نداره
شاهزاده عصبی تر شد وبا دست اش ...
۱۰.۸k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.