𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁶
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁶
بعد از کاشت نهال درخت بید مجنون، به سمت ماشین رفتیم
چرا هر کاری میکنم این وَن مشکی یادم نمیاد کجا دیدمش؟!...برام آشناست اما هیچی ازش یادم نمیاد...
ساعت خودکار ماشین۳:۵۲ دقیقه رو نشون میده اما فکر کنم این ساعت پونزده الی بیست دقیقه ای عقبه...
وقتی چشمم به ساعت قدیمی رومیزی، روی میز دَکه فروش درخت...که حدس میزنم سال ساختش برای بیست سی سال پیشه...اینطور نشون میداد...
چشمام سنگینی میکرد...سرمو به شیشه دودی ماشین تکیه دادم...
نمیدونم چرا قلبم تیر میکشید و نفس کشیدن برام مشکل شده بود...
سرم رو مشغول کار دیگه ای کردم...
این شیشه های دودی هم که نمیزاره چیزی ببینم!...چشمام رو بستم و خوابم برد....
ویو کوک
از آینه بغل به ات نگاه کردم...خوابیده بود...دستشو روی زانوش گذاشته بود...یکی از دستامو از رو فرمون برداشتم و روی دست ات گذاشتم...دستاش خیلی سرد بود...رنگشم مثل برف سفید رنگ شده بود...دستمو از رو دستش برداشتم و روی دنده گذاشتم، دنده رو روی شماره یک گذاشتم و بعد پامو روی کلاج گذاشتم تا از دست انداز عبور کنم....بالاخره ترافیک روان تر شد و ماشینای زیادی از جاده فرعی گذر کردند...بعد از دوربینی که سر چراغ راهنمایی وصل کرده بودند...ماسکمو پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم...کلاهم رو هم پایین تر اوردم تا زیاد دیده نشم...
از اونجایی که من برسی کرده بودم...هیچ دوربینی تو منطقه ای که ات رو دزدیم کار گذاشته نشده بود...ولی خب احتیاط شرط عقله......
فرمونو چرخوندم و به سمت عمارت خودم رفتم...حدود پنج شیش روزه دیگه...مدرسه ها باز میشه و ات باید به کلاس چهارم بره........تموم مدارک و اسناد مدرسه ات رو کاملا امضا و مهر زدم......
بعد از کاشت نهال درخت بید مجنون، به سمت ماشین رفتیم
چرا هر کاری میکنم این وَن مشکی یادم نمیاد کجا دیدمش؟!...برام آشناست اما هیچی ازش یادم نمیاد...
ساعت خودکار ماشین۳:۵۲ دقیقه رو نشون میده اما فکر کنم این ساعت پونزده الی بیست دقیقه ای عقبه...
وقتی چشمم به ساعت قدیمی رومیزی، روی میز دَکه فروش درخت...که حدس میزنم سال ساختش برای بیست سی سال پیشه...اینطور نشون میداد...
چشمام سنگینی میکرد...سرمو به شیشه دودی ماشین تکیه دادم...
نمیدونم چرا قلبم تیر میکشید و نفس کشیدن برام مشکل شده بود...
سرم رو مشغول کار دیگه ای کردم...
این شیشه های دودی هم که نمیزاره چیزی ببینم!...چشمام رو بستم و خوابم برد....
ویو کوک
از آینه بغل به ات نگاه کردم...خوابیده بود...دستشو روی زانوش گذاشته بود...یکی از دستامو از رو فرمون برداشتم و روی دست ات گذاشتم...دستاش خیلی سرد بود...رنگشم مثل برف سفید رنگ شده بود...دستمو از رو دستش برداشتم و روی دنده گذاشتم، دنده رو روی شماره یک گذاشتم و بعد پامو روی کلاج گذاشتم تا از دست انداز عبور کنم....بالاخره ترافیک روان تر شد و ماشینای زیادی از جاده فرعی گذر کردند...بعد از دوربینی که سر چراغ راهنمایی وصل کرده بودند...ماسکمو پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم...کلاهم رو هم پایین تر اوردم تا زیاد دیده نشم...
از اونجایی که من برسی کرده بودم...هیچ دوربینی تو منطقه ای که ات رو دزدیم کار گذاشته نشده بود...ولی خب احتیاط شرط عقله......
فرمونو چرخوندم و به سمت عمارت خودم رفتم...حدود پنج شیش روزه دیگه...مدرسه ها باز میشه و ات باید به کلاس چهارم بره........تموم مدارک و اسناد مدرسه ات رو کاملا امضا و مهر زدم......
۱۴.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.