کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۲۰
جیمین: موسیو اوبرت لطفا اجازه بدید حرفامو بزنم
اوبرت برگشت و نگاهی به جیمین انداخت و گفت: باشه حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی ولی انتظار نداشته باش تحت تاثیر قرار بگیرم و بگم هرکاری میخواین بکنین
جیمین: نه فقط میخوام بهم گوش کنید همین؛ ببینید من از روزی که با دختر شما آشنا شدم و بهش علاقه پیدا کردم حاضر بودم هرکاری برای خوشحالیش انجام بدم حتما سولینا در مورد وضعیت خونوادگی ما بهتون یه چیزایی گفته پس من نیازی نمیبینم بیشتر دربارش حرف بزنم فقط نمیدونم اینکه من فرانسوی نیستم یه بهانس برای اینکه مانع ازدواج ما بشین یا اینکه باورتونه؟
اوبرت: بهانه نیست من میخوام کسی که با دخترم ازدواج میکنه آدمی باشه که ما بتونیم درکش کنیم بتونیم عمق حرفشو بفهمیم در ضمن میخوام دخترم به سبک ما زندگی کنه ، صحبت کنه ، بچه هاشو تربیت کنه... تو آدم بدی بنظر نمیای ولی متاسفم تو هرچقدرم خوب باشی نمیتونی نظر منو جلب کنی
جیمین: باشه نگرانیتونو درک میکنم ولی میدونید که خوشبختی بحثش از این حرفا جداست اینکه بین من و سولینا رابطه محکم احساسی شکل گرفته براتون مهم نیست؟ دل دخترتون اهمیتی نداره؟ چرا به این مسائل اعتباری و پیش پا افتاده اهمیت میدید؟
اوبرت : چیزایی که من میگم مسائل پیش پا افتاده نیست پسر جون؛ تجربیاتیه که در طی سالها زندگی به دست آوردم اختلافات فرهنگی شما دوتا به مرور زمان خودشو نشون میده نه به سرعت ؛ شما حق ندارید دیگه همو ببینید
جیمین : این حرف آخرتونه؟
اوبرت: قطعا...
از زبان جیمین: دیگه صبرم لبریز شد نمیخواستم بیشتر از این به حرفاش گوش بدم میخواستم برم بیرون که سولینا که مشغول گوش کردن به حرفای ما بود اومد و گفت: چرا شما پدر مادرا فکر میکنید صاحب زندگی و آینده ی ما بچه ها هستین؟ شما تا یه سنی حق دارین برای ما تصمیم بگیرین بعدش که بالغ بشیم به خودمون مربوط میشه و شما نباید چیزیو به ما تحمیل کنین
اوبرت برگشت و با همون قاطعیت خودش گفت: و تو هنوزم دختر بچه ای
سولینا: این فقط تصور شماس
اوبرت: برو تو اتاقت دختر رو حرفم حرف نیار
سولینا با عصبانیت دوید رفت اتاقش و منم از خونشون بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم این رفتار خیلی غیر منطقی بود حتی دلیل محکمی هم برای نپذیرفتن من وجود نداشت و اگه دلایل پدرش محکم بود انقد ناراحت نمیشدم ولی مشخصه که بهانه میاره...
توی راه به سولینا زنگ زدم دو بار بهش زنگ زدم تا گوشیو برداشت با صدای بغض آلودی سلام کرد:
جیمین: سولینا نگران نباش حلش میکنیم
سولینا: چجوری حلش میکنی؟ مثل امروز؟
جیمین: من خیلی بیشتر از اینا پافشاری میکنم و میام پیش پدرت تا نظرش جلب بشه
سولینا: لازم نکرده بیای من که هیچ قاطعیتی تو کلماتت ندیدم
جیمین:...
اوبرت برگشت و نگاهی به جیمین انداخت و گفت: باشه حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی ولی انتظار نداشته باش تحت تاثیر قرار بگیرم و بگم هرکاری میخواین بکنین
جیمین: نه فقط میخوام بهم گوش کنید همین؛ ببینید من از روزی که با دختر شما آشنا شدم و بهش علاقه پیدا کردم حاضر بودم هرکاری برای خوشحالیش انجام بدم حتما سولینا در مورد وضعیت خونوادگی ما بهتون یه چیزایی گفته پس من نیازی نمیبینم بیشتر دربارش حرف بزنم فقط نمیدونم اینکه من فرانسوی نیستم یه بهانس برای اینکه مانع ازدواج ما بشین یا اینکه باورتونه؟
اوبرت: بهانه نیست من میخوام کسی که با دخترم ازدواج میکنه آدمی باشه که ما بتونیم درکش کنیم بتونیم عمق حرفشو بفهمیم در ضمن میخوام دخترم به سبک ما زندگی کنه ، صحبت کنه ، بچه هاشو تربیت کنه... تو آدم بدی بنظر نمیای ولی متاسفم تو هرچقدرم خوب باشی نمیتونی نظر منو جلب کنی
جیمین: باشه نگرانیتونو درک میکنم ولی میدونید که خوشبختی بحثش از این حرفا جداست اینکه بین من و سولینا رابطه محکم احساسی شکل گرفته براتون مهم نیست؟ دل دخترتون اهمیتی نداره؟ چرا به این مسائل اعتباری و پیش پا افتاده اهمیت میدید؟
اوبرت : چیزایی که من میگم مسائل پیش پا افتاده نیست پسر جون؛ تجربیاتیه که در طی سالها زندگی به دست آوردم اختلافات فرهنگی شما دوتا به مرور زمان خودشو نشون میده نه به سرعت ؛ شما حق ندارید دیگه همو ببینید
جیمین : این حرف آخرتونه؟
اوبرت: قطعا...
از زبان جیمین: دیگه صبرم لبریز شد نمیخواستم بیشتر از این به حرفاش گوش بدم میخواستم برم بیرون که سولینا که مشغول گوش کردن به حرفای ما بود اومد و گفت: چرا شما پدر مادرا فکر میکنید صاحب زندگی و آینده ی ما بچه ها هستین؟ شما تا یه سنی حق دارین برای ما تصمیم بگیرین بعدش که بالغ بشیم به خودمون مربوط میشه و شما نباید چیزیو به ما تحمیل کنین
اوبرت برگشت و با همون قاطعیت خودش گفت: و تو هنوزم دختر بچه ای
سولینا: این فقط تصور شماس
اوبرت: برو تو اتاقت دختر رو حرفم حرف نیار
سولینا با عصبانیت دوید رفت اتاقش و منم از خونشون بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم این رفتار خیلی غیر منطقی بود حتی دلیل محکمی هم برای نپذیرفتن من وجود نداشت و اگه دلایل پدرش محکم بود انقد ناراحت نمیشدم ولی مشخصه که بهانه میاره...
توی راه به سولینا زنگ زدم دو بار بهش زنگ زدم تا گوشیو برداشت با صدای بغض آلودی سلام کرد:
جیمین: سولینا نگران نباش حلش میکنیم
سولینا: چجوری حلش میکنی؟ مثل امروز؟
جیمین: من خیلی بیشتر از اینا پافشاری میکنم و میام پیش پدرت تا نظرش جلب بشه
سولینا: لازم نکرده بیای من که هیچ قاطعیتی تو کلماتت ندیدم
جیمین:...
۶.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.