Mafia band JK 22,last
Parttowentytwo 22
فیک جونگ کوک...
با شتاب از کابوسش پرید... از وقتی جونگکوک متوجه شد ک لنی همون قاتل معروفه، تنها کاری ک کرد فرار بود... سه سال بود ک هیچ خبری از هیچکدومشون نداشت... عذاب وجدان داشت... هیچوقت نمیخواست پدر تهیونگ و بکشه... هیچوقت نمیخواست قاتل ش... ولی اگر اون روز پدر تهیونگ و نمیکشت، هیچوقت نمیتونست جونگکوک و بدست بیاره... جونگکوک مدتها زیر دست کیم بزرگ شده بود و همه ی کارهایی ک میکرد زیر نظر کیم بود... درسته ک الان از دستش داده، ولی برای لنی دوسالی ک باهم بودن اندازه ی یک عمر گذشت... همه چیز خیلی سریع گذشت... قرار نبود انقدر زود با جونگکوک وارد رابطه ش... قرار نبود انقدر زود لو بره و فرار کنه...
از کسایی ک هنوز بهش پایبند بودن و ی جورایی براش کار میکردم شنیده بود ک جونگکوک تقریبا کل جهان و گذشته تا لنی و پیدا کنه... رابطه ی تهیونگ و جونگکوک هم سر لنی بهم خورده بود... هردوشون عاشق ی نفر شده بودن و این چیز عادی ای نبود... تنها فرقشون این بود ک جونگکوک داشت تمام تلاششو میکرد، ولی تهیونگ منتظر بود لنی خودش برگرده...
لنی توی خونه ی مادربزرگش زندگی میکرد... توی یکی از شهرهای امریکا بود... ولی انقدر قدیمی بود ک هیچکس ب ذهنشم نمیرسید تو این خونه کسی زندگی کنه...
ماگ قهوشو برداشت و سمت پنجره رفت... ب ستاره ها ک تقریبا قابل دید بودن خیره شد... با خودش میگفت، بادی ک ازین اسمون میاد، ازطرف جونگکوکه... این بادیه ک اول جونگکوک و لمس کرده و بعد ب سمت لنی اومده... هرروز خوشو با این کلمات سرگرم میکرد تا ب زندگیه شومش فکر نکنه...
لنی خیلی وقت بود ادم نکشته بود... اخرین کسی ک کشت پدر تهیونگ بود... درسته فقط سه نفر و کشته بود، ولی بازهم بهش قاتل سریالی میگفتن... اهمیتی نمیداد، چون قلبی نداشت تا با این چیزها بشکنه...
ب ستاره ها خیره شد... باد گرمی ب بدنش برخورد کرد... ولی بیرون ک خیلی سرد بود!!... لحظه ای بعد، چیز گرمی دور کمرش احساس کرد... با خودش گفت حتما مادربزرگشه، ولی وقتی برگشت با جونگکوکی روبه رو شد ک با چشهای نیازمند و مشکیش بهش خیره شده... قبل ازینکه بتونه جیغ بزنه، جونگکوک شروع کرد ب بوسیدنش...
_هنوز همون حس و میده، دختر وانیلی من!!
فیک جونگ کوک...
با شتاب از کابوسش پرید... از وقتی جونگکوک متوجه شد ک لنی همون قاتل معروفه، تنها کاری ک کرد فرار بود... سه سال بود ک هیچ خبری از هیچکدومشون نداشت... عذاب وجدان داشت... هیچوقت نمیخواست پدر تهیونگ و بکشه... هیچوقت نمیخواست قاتل ش... ولی اگر اون روز پدر تهیونگ و نمیکشت، هیچوقت نمیتونست جونگکوک و بدست بیاره... جونگکوک مدتها زیر دست کیم بزرگ شده بود و همه ی کارهایی ک میکرد زیر نظر کیم بود... درسته ک الان از دستش داده، ولی برای لنی دوسالی ک باهم بودن اندازه ی یک عمر گذشت... همه چیز خیلی سریع گذشت... قرار نبود انقدر زود با جونگکوک وارد رابطه ش... قرار نبود انقدر زود لو بره و فرار کنه...
از کسایی ک هنوز بهش پایبند بودن و ی جورایی براش کار میکردم شنیده بود ک جونگکوک تقریبا کل جهان و گذشته تا لنی و پیدا کنه... رابطه ی تهیونگ و جونگکوک هم سر لنی بهم خورده بود... هردوشون عاشق ی نفر شده بودن و این چیز عادی ای نبود... تنها فرقشون این بود ک جونگکوک داشت تمام تلاششو میکرد، ولی تهیونگ منتظر بود لنی خودش برگرده...
لنی توی خونه ی مادربزرگش زندگی میکرد... توی یکی از شهرهای امریکا بود... ولی انقدر قدیمی بود ک هیچکس ب ذهنشم نمیرسید تو این خونه کسی زندگی کنه...
ماگ قهوشو برداشت و سمت پنجره رفت... ب ستاره ها ک تقریبا قابل دید بودن خیره شد... با خودش میگفت، بادی ک ازین اسمون میاد، ازطرف جونگکوکه... این بادیه ک اول جونگکوک و لمس کرده و بعد ب سمت لنی اومده... هرروز خوشو با این کلمات سرگرم میکرد تا ب زندگیه شومش فکر نکنه...
لنی خیلی وقت بود ادم نکشته بود... اخرین کسی ک کشت پدر تهیونگ بود... درسته فقط سه نفر و کشته بود، ولی بازهم بهش قاتل سریالی میگفتن... اهمیتی نمیداد، چون قلبی نداشت تا با این چیزها بشکنه...
ب ستاره ها خیره شد... باد گرمی ب بدنش برخورد کرد... ولی بیرون ک خیلی سرد بود!!... لحظه ای بعد، چیز گرمی دور کمرش احساس کرد... با خودش گفت حتما مادربزرگشه، ولی وقتی برگشت با جونگکوکی روبه رو شد ک با چشهای نیازمند و مشکیش بهش خیره شده... قبل ازینکه بتونه جیغ بزنه، جونگکوک شروع کرد ب بوسیدنش...
_هنوز همون حس و میده، دختر وانیلی من!!
۲۵.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.