p:⁶⁸
..ناخوداگاه دستم روی شکمم نشست.
ا/ت:ببین مامان مثل داییت اخمو نشی هاا...سر بستنی قهر نکنی ...اصلا حوصله ناز کشیدن ندارم...
از لفظ دایی ک به خرج داده بودم خوشم اومد ... اگه پیداش کنم بهترین دایی واسه بچم میشد؟ !....بهترین برادر برای من؟...
با پشت دست اشکم و پاک کردم و عکس بعدی و برداشتم ...بابا و داداش اخموم...اما اینبار اخم نداشت برعکس خندیده بود توی بغل بابام ...پشت عکس با دست خطی معمولی رو به رو شدم ک مطمئنا برای بابا بود
[اولین روز مدرسه ...مینی وو....]
اروم زمزمه کردم مینی وو...یعنی چی....معنیش چیه ..چرا مامان بابا داداشم و مینی وو صدا میکردن!..
عکس بعد و برداشتم تا نگاه کنم ...این چرا پاره بود ...این عکس یه عکس خانوداگی بود اما پاره شده بود و فقط داداشم توش بود ...توی جعبه رو نگاه کردم تا بلکه نصف دیگشو پیدا کنم اما نبود ...هیچی...عکس و برگردوندم تا ببینم چیزی پشتش نوشته شده یا ن...اما با دیدن جوهر پخش شده.... چیزی از نوشته ها خانا نبود!...
عکس و اروم گذاشتم کنار و رفتم سمت دفتر...چیزی مثل سر رسید ..با جلدی مشکی...اروم بازش کردم و صفحه اول و نگاه کردم یه عکس از پدرم ک زیرش با خط قشنگ نوشته شده بود ...
[تمامه زندگی من!]
اروم روی عکس بابا دست کشیدم...و زمزمه کردم :و همنطور من!
اروم زدم صفحه بعد ک با نوشته های مامان مواجه شدم ...اروم توی دلم شروع کردم خوندن...
[ سلام دختر قشنگم ...امروز ک دارم این چیزا رو واست مینویسم فک کنم خیلی کوچولو باشی شاید اندازه یه نخود.... البته بزرگ ترم میشی فنچولم ....تو یه حسی قشنگی و بهم القا میکنی ...میدونم دختری با بابات شرط بستم ...هر بار میگه از کجا میدونی دختره ...منم بهش میگم تو درک نمیکنی من مادر بچم حسم بهم میگه دختره... ولی باورت میشه چی میگه؟... میگه اگه من باباشم میدونم چیکار کردم...میدونی بابات اصلا حیا نداره ..امیدوارم این دفتر توی سن مناسبی بهت برسه چون بابایی ک تو داری تعریف کردن ازش لوگوی مثبت هیجده میخواد!]
با خوندن یه قسمت از نوشته ها رد خنده رو روی لبم حس کردم ...بیخود نیست ک میگن حلال زاده به داییش میره مامان جونم ...تهیونگ کپی بابامه ...میتونم خیلی خب درکت کنم...
با لبخند رفتم شروع کردم خوندن ادامش
[خلاصه داشتم میگفتم...تو رو حست میکنم ..میدونم بابات شرط و حتما میبازه چون حسی ک با تو دارم و با مینی وو نداشتم....حتما میگی مینی وو کیه ...باید بگم تا اماده بشی ...یه داداش شر و شیطون داری ک دیوار راست و بالا میره ..خدا که به من و بابات صبر داد امیدوارم به تو هم بده ...مینی وو!..میدونی چرا بهش میگیم مینی وو...چون ساخته شده از من و باباته..مینسوک و جون وو(ترکیبش میشه مینی وو) ...یکی با باهوشی و شیطونی بابات و با مهربونی و پرویی من...اره دیگ از الان باید بفهمی من هر چقدرم مهربون و ساده به نظر میرسم همون قدرم پرو و پر سر و صدا هم هستم...ک باعث شده باباجونت انواع لقب هارو بهم بده ...بهم میگه پر سر و صدا ..ولی من خیلی ارومم نمیدونم چرا انقد دورغ میبافه ...میخواد میونه من و ترو بهم بزنه ..از بس حسوده!.]
چشمام گرمای اشک و حس کرد و باعث تاری دیدم شد ...با کشیدن دستم روش دیدم و واضح کردم...و ادامه دادم..
[نگاش کن ..دو دقه اومدم با دخترم درد و دل کن اومده نشسته رو به روی من !...بابات و میگم الان دوساعته زل زده بهم منم از حرص نگاهش نمیکنم و سرم و کردم توی دفتر ک با صدایی نسبتا بلند گفت:ببینم به چی میخندی؟ ...منم با پرویی تمام میگم به توچه ...فضول نباش اقا...ولی باباجونت خیلی از اونچه فکر میکنی فضول تره...الانم گیر داده لپشو بوس کنم ....
:ای بابا جون وو اذیت نکن دیگ ...
جون وو:من و اذیت ؟؟...عجبا...من با تو کاری ندارم ..از زنم بوس میخوام..
:عهعع ...پس برو پیش زنت چرا اینجا وایسادی...
با نیش باز گفت:ایناهاش دیگ جلومه....
اروم کشیدم توی بغلش و گردنم و بوسید ک قلقلکم اومد و خندم گرفت ک زیر گوشم اروم گفت:فنچول من...
اره دیگ وقتی میگم اسم میزاره یعنی این هر روز یه چیز صدام میزنه ...فنچول ...این اسمو دوست دارم ...حتی این فرهنگ لغتش روی منم اثر گذاشته باورت میشه ؟....
:جون وو..
جون وو:جون دلم
:اممم.. میگم اسم دخترمون و چی بزاریم؟
:خبب....هانسون....
معترض گفتم:این ک پسرونه اس...
تو گلو خندید و گفت:چطور انقد مطمئن میگی دختره ها؟...
:میدونی بهم الهام شده ...اجنه بهم گفتن..
ا/ت:ببین مامان مثل داییت اخمو نشی هاا...سر بستنی قهر نکنی ...اصلا حوصله ناز کشیدن ندارم...
از لفظ دایی ک به خرج داده بودم خوشم اومد ... اگه پیداش کنم بهترین دایی واسه بچم میشد؟ !....بهترین برادر برای من؟...
با پشت دست اشکم و پاک کردم و عکس بعدی و برداشتم ...بابا و داداش اخموم...اما اینبار اخم نداشت برعکس خندیده بود توی بغل بابام ...پشت عکس با دست خطی معمولی رو به رو شدم ک مطمئنا برای بابا بود
[اولین روز مدرسه ...مینی وو....]
اروم زمزمه کردم مینی وو...یعنی چی....معنیش چیه ..چرا مامان بابا داداشم و مینی وو صدا میکردن!..
عکس بعد و برداشتم تا نگاه کنم ...این چرا پاره بود ...این عکس یه عکس خانوداگی بود اما پاره شده بود و فقط داداشم توش بود ...توی جعبه رو نگاه کردم تا بلکه نصف دیگشو پیدا کنم اما نبود ...هیچی...عکس و برگردوندم تا ببینم چیزی پشتش نوشته شده یا ن...اما با دیدن جوهر پخش شده.... چیزی از نوشته ها خانا نبود!...
عکس و اروم گذاشتم کنار و رفتم سمت دفتر...چیزی مثل سر رسید ..با جلدی مشکی...اروم بازش کردم و صفحه اول و نگاه کردم یه عکس از پدرم ک زیرش با خط قشنگ نوشته شده بود ...
[تمامه زندگی من!]
اروم روی عکس بابا دست کشیدم...و زمزمه کردم :و همنطور من!
اروم زدم صفحه بعد ک با نوشته های مامان مواجه شدم ...اروم توی دلم شروع کردم خوندن...
[ سلام دختر قشنگم ...امروز ک دارم این چیزا رو واست مینویسم فک کنم خیلی کوچولو باشی شاید اندازه یه نخود.... البته بزرگ ترم میشی فنچولم ....تو یه حسی قشنگی و بهم القا میکنی ...میدونم دختری با بابات شرط بستم ...هر بار میگه از کجا میدونی دختره ...منم بهش میگم تو درک نمیکنی من مادر بچم حسم بهم میگه دختره... ولی باورت میشه چی میگه؟... میگه اگه من باباشم میدونم چیکار کردم...میدونی بابات اصلا حیا نداره ..امیدوارم این دفتر توی سن مناسبی بهت برسه چون بابایی ک تو داری تعریف کردن ازش لوگوی مثبت هیجده میخواد!]
با خوندن یه قسمت از نوشته ها رد خنده رو روی لبم حس کردم ...بیخود نیست ک میگن حلال زاده به داییش میره مامان جونم ...تهیونگ کپی بابامه ...میتونم خیلی خب درکت کنم...
با لبخند رفتم شروع کردم خوندن ادامش
[خلاصه داشتم میگفتم...تو رو حست میکنم ..میدونم بابات شرط و حتما میبازه چون حسی ک با تو دارم و با مینی وو نداشتم....حتما میگی مینی وو کیه ...باید بگم تا اماده بشی ...یه داداش شر و شیطون داری ک دیوار راست و بالا میره ..خدا که به من و بابات صبر داد امیدوارم به تو هم بده ...مینی وو!..میدونی چرا بهش میگیم مینی وو...چون ساخته شده از من و باباته..مینسوک و جون وو(ترکیبش میشه مینی وو) ...یکی با باهوشی و شیطونی بابات و با مهربونی و پرویی من...اره دیگ از الان باید بفهمی من هر چقدرم مهربون و ساده به نظر میرسم همون قدرم پرو و پر سر و صدا هم هستم...ک باعث شده باباجونت انواع لقب هارو بهم بده ...بهم میگه پر سر و صدا ..ولی من خیلی ارومم نمیدونم چرا انقد دورغ میبافه ...میخواد میونه من و ترو بهم بزنه ..از بس حسوده!.]
چشمام گرمای اشک و حس کرد و باعث تاری دیدم شد ...با کشیدن دستم روش دیدم و واضح کردم...و ادامه دادم..
[نگاش کن ..دو دقه اومدم با دخترم درد و دل کن اومده نشسته رو به روی من !...بابات و میگم الان دوساعته زل زده بهم منم از حرص نگاهش نمیکنم و سرم و کردم توی دفتر ک با صدایی نسبتا بلند گفت:ببینم به چی میخندی؟ ...منم با پرویی تمام میگم به توچه ...فضول نباش اقا...ولی باباجونت خیلی از اونچه فکر میکنی فضول تره...الانم گیر داده لپشو بوس کنم ....
:ای بابا جون وو اذیت نکن دیگ ...
جون وو:من و اذیت ؟؟...عجبا...من با تو کاری ندارم ..از زنم بوس میخوام..
:عهعع ...پس برو پیش زنت چرا اینجا وایسادی...
با نیش باز گفت:ایناهاش دیگ جلومه....
اروم کشیدم توی بغلش و گردنم و بوسید ک قلقلکم اومد و خندم گرفت ک زیر گوشم اروم گفت:فنچول من...
اره دیگ وقتی میگم اسم میزاره یعنی این هر روز یه چیز صدام میزنه ...فنچول ...این اسمو دوست دارم ...حتی این فرهنگ لغتش روی منم اثر گذاشته باورت میشه ؟....
:جون وو..
جون وو:جون دلم
:اممم.. میگم اسم دخترمون و چی بزاریم؟
:خبب....هانسون....
معترض گفتم:این ک پسرونه اس...
تو گلو خندید و گفت:چطور انقد مطمئن میگی دختره ها؟...
:میدونی بهم الهام شده ...اجنه بهم گفتن..
۲۴۲.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.