پارت۴۸ (۲ پارت روزانه)
راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم و پشت ميز نشستم. خيلي عنق غذا کشيدم و مشغول خوردن شدم. کمي که در سکوت سپري شد، بابا گفت:
ـ راستي ترسا يادت باشه فردا بري شرکت ماني.
دست از خوردن کشيدم و گفتم:
ـ اون جا براي چي؟
ـ يه چک نوشتم که بايد ببري بدي به ماني. بعدش هم برو خونه ي آتوسا، براي شام دعوتمون کردن.
ـ خونواده ي ماني هم هستن؟
ـ نمي دونم شايد. براي چي؟
ـ همين جوري.
دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خونه ي آتوسا بريم و خونواده ي شوهرش نباشن. يه جورايي مي خواست فرق نذاره. ماني يه برادر بيست و نه ساله به اسم نيما و يه خواهر بيست و چهار ساله به اسم مانيا داشت. آبم با خواهرش توي يه جوب نمي رفت، ولي داداشش با حال بود. خوشم مي اومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزيز و بوسيدن گونه اش،
ـ راستي ترسا يادت باشه فردا بري شرکت ماني.
دست از خوردن کشيدم و گفتم:
ـ اون جا براي چي؟
ـ يه چک نوشتم که بايد ببري بدي به ماني. بعدش هم برو خونه ي آتوسا، براي شام دعوتمون کردن.
ـ خونواده ي ماني هم هستن؟
ـ نمي دونم شايد. براي چي؟
ـ همين جوري.
دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خونه ي آتوسا بريم و خونواده ي شوهرش نباشن. يه جورايي مي خواست فرق نذاره. ماني يه برادر بيست و نه ساله به اسم نيما و يه خواهر بيست و چهار ساله به اسم مانيا داشت. آبم با خواهرش توي يه جوب نمي رفت، ولي داداشش با حال بود. خوشم مي اومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزيز و بوسيدن گونه اش،
۱.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.