اشک حسرت پارت۱۵۷
#اشک حسرت #پارت۱۵۷
آسمان : کارای خونه دیگه تموم شده بود وفقط اتاق سعید مونده بود که هدیه داشت وسایلشو می چید منم داشتم تختشو مرتب می کردم کارم که تموم شد نشستم لبه ای تخت
- کاری دیگه نمونده هدیه من برم پایین
هدیه : بیا کمک تموم بشه باهم بریم
به هدیه کمک کردم ووسایلو چیدیم با صدای در برگشتم واز دیدن سعید سرمو انداختم پایین
سعید : سلام ...ممنون زحمت شد
هدیه : عوضشو باید پس بدی
سعید : چشم حتما
هدیه : مثله اون حمید نشی رو قولاش نمی مونه
- نه عزیزم
کتشو در اورد وبا کیفش گذاشت رو تخت ورفت طرف سرویس بهداشتی اتاق سعید بزرگ بود ونور گیر هدیه می گفت قبلا هم همینجا اتاقش بوده واقعا قشنگ بود کارمون تموم شد سعیدم اومد بیرون رفتم برم طرف در گفت : آسمان میشه بمونی
هدیه رو نگاه کردم بی توجه رفت بیرون
سعید: خوبی
- ممنون
ازش دلخور بودم جواب مسیجم رو نداده بود ولی توقع منم زیادی بود دیگه
سعید: ظهر پیامت رو دیدم ..نمیگم از حرفت ناراحت نشدم شدم ولی بهت حق میدم آیدین بد باهات تا کرده امروزم اومده منو تهدید کرده
نگاهش کردم شونه بالا انداخت وگفت : می ترسید من بیام طرف تو منم بهش اطمینان دادم
چی می تونستم بگم حتا به خودم جرات سوال کردن رو نمی دادم بگم چی مثلا چه اطمینانی داده به آیدین چی انتظار داشتم که سعید مثله گذشته دوستم داشته باشه مگه چون انگشترم دستش بود یعنی دوستم داشت خودش گفته بود برمی داره یادگاری پس چرا زن نگرفته هنوز ؟؟؟!!!
نتونستم حرفی بزنم واسه همین آروم ازاتاقش اومدم بیرون واز پله ها رفتم پایین سالن بزرگ پایین که چند ستون خورده بود وخیلی هم قشنگ بود با مبلمان قشنگی تزئین شده بود وهمه نشسته بودن رفتم وکنار بچه ها نشستم داشتن بازی می کردن
- سلام آرمیس خانم هومان بیااینجا ببینم
هومان رو بغل کرد ومحکم بوسید دستی به موهای آرمیس کشید ودست کوچلوی آرمیس رو بوسید وگفت : از عروسکت خوشت اومد شبیه خودته
آرمیس بهش لبخند زد یه عروسک خوشگل خرس بود به رنگ قرمز سفیدم برای هومان گرفته بود بلند شدورفت کنار حمید نشست ومشغول حرف زدن شدن چقدر بده تو یه جمع باشی ولی انگار نباشی دلم می خواست برم خونه واسه همین سردرد رو بهانه کردم وامید رو مجبور کردم بریم خونه خاله مهتاب واسه شام نگه امون داشت وبعد از شام از اونجا رفتیم خونه ای امید آرمیس رو سپردم به هدیه ورفتم حمام یه دل سیر گریه کردم داشتم از غصه می مردم از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم وموهام رو تو حوله بستم ورفتم رو تخت دراز کشیدم ولی اشک هام دست بردار نبود
آسمان : کارای خونه دیگه تموم شده بود وفقط اتاق سعید مونده بود که هدیه داشت وسایلشو می چید منم داشتم تختشو مرتب می کردم کارم که تموم شد نشستم لبه ای تخت
- کاری دیگه نمونده هدیه من برم پایین
هدیه : بیا کمک تموم بشه باهم بریم
به هدیه کمک کردم ووسایلو چیدیم با صدای در برگشتم واز دیدن سعید سرمو انداختم پایین
سعید : سلام ...ممنون زحمت شد
هدیه : عوضشو باید پس بدی
سعید : چشم حتما
هدیه : مثله اون حمید نشی رو قولاش نمی مونه
- نه عزیزم
کتشو در اورد وبا کیفش گذاشت رو تخت ورفت طرف سرویس بهداشتی اتاق سعید بزرگ بود ونور گیر هدیه می گفت قبلا هم همینجا اتاقش بوده واقعا قشنگ بود کارمون تموم شد سعیدم اومد بیرون رفتم برم طرف در گفت : آسمان میشه بمونی
هدیه رو نگاه کردم بی توجه رفت بیرون
سعید: خوبی
- ممنون
ازش دلخور بودم جواب مسیجم رو نداده بود ولی توقع منم زیادی بود دیگه
سعید: ظهر پیامت رو دیدم ..نمیگم از حرفت ناراحت نشدم شدم ولی بهت حق میدم آیدین بد باهات تا کرده امروزم اومده منو تهدید کرده
نگاهش کردم شونه بالا انداخت وگفت : می ترسید من بیام طرف تو منم بهش اطمینان دادم
چی می تونستم بگم حتا به خودم جرات سوال کردن رو نمی دادم بگم چی مثلا چه اطمینانی داده به آیدین چی انتظار داشتم که سعید مثله گذشته دوستم داشته باشه مگه چون انگشترم دستش بود یعنی دوستم داشت خودش گفته بود برمی داره یادگاری پس چرا زن نگرفته هنوز ؟؟؟!!!
نتونستم حرفی بزنم واسه همین آروم ازاتاقش اومدم بیرون واز پله ها رفتم پایین سالن بزرگ پایین که چند ستون خورده بود وخیلی هم قشنگ بود با مبلمان قشنگی تزئین شده بود وهمه نشسته بودن رفتم وکنار بچه ها نشستم داشتن بازی می کردن
- سلام آرمیس خانم هومان بیااینجا ببینم
هومان رو بغل کرد ومحکم بوسید دستی به موهای آرمیس کشید ودست کوچلوی آرمیس رو بوسید وگفت : از عروسکت خوشت اومد شبیه خودته
آرمیس بهش لبخند زد یه عروسک خوشگل خرس بود به رنگ قرمز سفیدم برای هومان گرفته بود بلند شدورفت کنار حمید نشست ومشغول حرف زدن شدن چقدر بده تو یه جمع باشی ولی انگار نباشی دلم می خواست برم خونه واسه همین سردرد رو بهانه کردم وامید رو مجبور کردم بریم خونه خاله مهتاب واسه شام نگه امون داشت وبعد از شام از اونجا رفتیم خونه ای امید آرمیس رو سپردم به هدیه ورفتم حمام یه دل سیر گریه کردم داشتم از غصه می مردم از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم وموهام رو تو حوله بستم ورفتم رو تخت دراز کشیدم ولی اشک هام دست بردار نبود
۱۲.۳k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.