𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...34
"وقتی این قضیه رو فهمیدم، خون جلو چشمام رو گرفت،جونگهوان رو کشتم و تمام قدرتشو به دست گرفتم...اما یه مشکلی وجود داشت...جونگوو مثل عضوی از جونگهوان بود...منو یاد اون مینداخت و عصبیم میکرد میخواستم بعد من جونگکوک قدرتو بدست بگیره اما قبول نکرد،جونگوو هم کمی از پدرش نداشت،پشت سر هم ادم های بیگناه رو میکشت و در اخر همه رو انداخت گردن جونگکوک...سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی فایده نداشت...پس خودم رو شاهد جا زدم تا اونو تحویل پلیس بدم ولی شما اشتباهی جونگکوک رو به خاطر شباهتش دستگیر کردید و..."
با ورود ناگهانی جونگوو به اتاق سکوت کرد و در خیره شد.
"اههه...مامان...چرا همه چی رو تعریف کردی...یکمش رو هم برای من میذاشتی...دیدن قیافه های گنگ و متعجبشون برام سرگرم کننده اس!"
ابروهاشو درهم کشید و به بچه ای که سال ها براش زحمت کشید و اینطوری بهش پشت کرد زل زد.
"چطور جرعت میکنی با مادرت اینطوری حرف بزنی؟ درسته مادر خوبی نبودم...ولی هیچوقت پشتتو خالی نکردم...مراقبت بودم...کاشکی هیچوقت تورو به دنیا نمیاوردم...نمک نشناس!"
دردشو به زبون نمیاورد ولی چشمهاش همه چی رو لو میداد ولی کسی نبود که متوجهش بشه
مگه اون چه گناهی داشت؟
یه بچه که قربانی خودخواهی پدر و مادرش شده بود...کسی بهش توجه نمیکرد،همه نادیده اش میگرفتن.
همه ارزوی مرگش رو داشتن!
مگه چیکار کرده بود؟ جز اینکه فقط یکم محبت از طرف مادرش میخواست.
اونم دل داشت...درسته شکسته بود ولی وجود داشت.چرا باید تاوان اشتباهات پدرشو پس میداد؟
اون هیچ کاری نکرده بود،فقط میخواست دیده بشه...هیچوقت کافی نبود،تا کی باید تلاش میکرد؟
درواقع...جونگوو قربانی اصلی این داستان بود.
ماریا و جونگکوک...همدیگر رو داشتن...ولی جونگوو چی؟
اونقدر تنها مونده بود که دیگه هیچی رو حس نمیکرد حتی با اینکه مادرش اونو نمک نشناس صدا زد،اشک نریخت! لبخند محوی زد وگفت
"تو هیچوقت مثل یه مادر باهام رفتار نکردی! منم بچت بودم...درسته پدرم ادم خوبی نبود ولی این دلیل خوبی برای نادیده گرفتنم نبود و نیست!"
اتاق رو با جوی سنگین ترک کرد.
بعد از چند دقیقه شیشه ی پنجره شکسته شد و صدای گلوله همه جا رو فرا گرفت.
ماریا به سمت پنجره رفت و به اشخاصی که تیراندازی میکردن نگاه کرد و فرد اشنایی رو دید
نه...نه...اون اینجا چیکار میکنه؟
شرط پارت بعد: ۴٠لایک۲٠کامنت
part...34
"وقتی این قضیه رو فهمیدم، خون جلو چشمام رو گرفت،جونگهوان رو کشتم و تمام قدرتشو به دست گرفتم...اما یه مشکلی وجود داشت...جونگوو مثل عضوی از جونگهوان بود...منو یاد اون مینداخت و عصبیم میکرد میخواستم بعد من جونگکوک قدرتو بدست بگیره اما قبول نکرد،جونگوو هم کمی از پدرش نداشت،پشت سر هم ادم های بیگناه رو میکشت و در اخر همه رو انداخت گردن جونگکوک...سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی فایده نداشت...پس خودم رو شاهد جا زدم تا اونو تحویل پلیس بدم ولی شما اشتباهی جونگکوک رو به خاطر شباهتش دستگیر کردید و..."
با ورود ناگهانی جونگوو به اتاق سکوت کرد و در خیره شد.
"اههه...مامان...چرا همه چی رو تعریف کردی...یکمش رو هم برای من میذاشتی...دیدن قیافه های گنگ و متعجبشون برام سرگرم کننده اس!"
ابروهاشو درهم کشید و به بچه ای که سال ها براش زحمت کشید و اینطوری بهش پشت کرد زل زد.
"چطور جرعت میکنی با مادرت اینطوری حرف بزنی؟ درسته مادر خوبی نبودم...ولی هیچوقت پشتتو خالی نکردم...مراقبت بودم...کاشکی هیچوقت تورو به دنیا نمیاوردم...نمک نشناس!"
دردشو به زبون نمیاورد ولی چشمهاش همه چی رو لو میداد ولی کسی نبود که متوجهش بشه
مگه اون چه گناهی داشت؟
یه بچه که قربانی خودخواهی پدر و مادرش شده بود...کسی بهش توجه نمیکرد،همه نادیده اش میگرفتن.
همه ارزوی مرگش رو داشتن!
مگه چیکار کرده بود؟ جز اینکه فقط یکم محبت از طرف مادرش میخواست.
اونم دل داشت...درسته شکسته بود ولی وجود داشت.چرا باید تاوان اشتباهات پدرشو پس میداد؟
اون هیچ کاری نکرده بود،فقط میخواست دیده بشه...هیچوقت کافی نبود،تا کی باید تلاش میکرد؟
درواقع...جونگوو قربانی اصلی این داستان بود.
ماریا و جونگکوک...همدیگر رو داشتن...ولی جونگوو چی؟
اونقدر تنها مونده بود که دیگه هیچی رو حس نمیکرد حتی با اینکه مادرش اونو نمک نشناس صدا زد،اشک نریخت! لبخند محوی زد وگفت
"تو هیچوقت مثل یه مادر باهام رفتار نکردی! منم بچت بودم...درسته پدرم ادم خوبی نبود ولی این دلیل خوبی برای نادیده گرفتنم نبود و نیست!"
اتاق رو با جوی سنگین ترک کرد.
بعد از چند دقیقه شیشه ی پنجره شکسته شد و صدای گلوله همه جا رو فرا گرفت.
ماریا به سمت پنجره رفت و به اشخاصی که تیراندازی میکردن نگاه کرد و فرد اشنایی رو دید
نه...نه...اون اینجا چیکار میکنه؟
شرط پارت بعد: ۴٠لایک۲٠کامنت
۱۴.۹k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.