👤فیک👤
👤فیک👤
👤از : جیمین👤
👤عنوان : وقتی پدراتون دشمن بودن ولی پدرش از تو خوشش اومده بود و میخواست تو عروسش باشی👤
part:4
ویو دای هیون:
رفتیم نشستیم تو خونه در حال چیدن میز شام بودن و ا.ت هم با خاله و داییش داشتن میخندیدن و حرف میزدن جیمین هم نشسته بود یه گوشه داشت با گوشیش کار میکرد حالم ازش بهم میخورد فکر کردن به اینکه ممکنه یه موقع باید با دخترم سر سفره ی عقد بشینه حالمو بد میکرد من مجبور بودم این کارو کنم .
ویو ا.ت :
داشتیم سفره ی شام رو میچیدیم نگاه های آقای پارک خیلی اذیتم میکرد تمام نگاهش رو من بود و نیشخند میزد اون خودش زن داشت و این نگاهش منو معذب میکرد واسه همین رفتم تو حیاط رو تاب سوار شدم که زن آقای پارک اومد پیشم
زن پارک: ا.ت عزیزم چرا تنها نشستی
ا.ت : همینجوری حوصلم سر رفته بود ( خنده ی فیک )
زن پارک : آها میگم راستی تو دوست پسری یا پسری که مد نظرت برای ازدواج باشه نداری(صدای نازک )
ا.ت : ام نه من تا حالا هم دوست پسر نداشتم
زن پارک: واقعا داری میگی دیگه
ا.ت : معلومه که اره من مامان بابام واقعا اجازشو بهم نمیدن ( خنده ) *تو دلش : زنیکه کفتار آویزون واسه چی داری این سوال هارو از من میپرسی *
زن پارک: آها باشه پس نظرت درمورد جیمین چیه
ا.ت : جیمین! ,چه نظری باید درمورد داشته باشم
زن پارک: ام ازدواج یا مثلاً ازش خوشت اومد باشه
ا.ت: عه ما فقط دوستیم راستش من به اون حسی ندارم
زن پارک: باشه هرجور راحتی ولی بزودی خودت میفهمی چرا این حرفو بهت زدم . بیا تو سرده ( به سمت خونه رفت)
ا.ت : تعجب کردم که چرا این سوال رو از من پرسید مثلا خودش نمیدونه که جیمین هر شب بار میره و همه ی دخترای فامیلشون خودشون میچسبونن به جیمین.
ا.ت : رفتم تو خونه نشستیم شام خوردیم بعد شام از حرفایی که بابام و بابا بزرگم میزدن فکر کنم که فردا صبح راه میوفتیم برمیگشتیم خونه منم خوشحال بودم چون دیگه ریخت خانواده ی پارک رو نمیدیدم و چند روز دیگه هم اجرا داشتیم ( نویسنده: بچه ها ا.ت تو فیک بازیگر تئاتره )
صبح ویو پارک :
میدونستم امروز میخواستیم برگردیم همه وسایل هارو جمع کرده بودن ولی الان نمیرفتم بعد صبحونه چون یکم کار داشتیم دیر تو میرفتم منم از دیشب داشتم تو گوشیم دنبال بهترین محرز ( نویسنده: اگه درست نوشته باشم)
و بهترین تالار برای جشن نامزدی و عروسی وقتی بهترینشونو پیدا کردم رفتم به دای هیون نشون بدم
پارک :دای هیون نگاه کن اینار عقد بچه ها اینجا باشه عروسی هم تو این تالار (گوشیش رو سمت دای هیون گرفته بود و داشت نشون میداد)
دای هیون: عه چه خبره حتی هنوز خواستگاری هم نیومدید چی میگی از الان
پارک : تو چیکار داری اصن مگه دست توعه ها این عقد و عروسی رو من میگیرم
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤍✨
👤از : جیمین👤
👤عنوان : وقتی پدراتون دشمن بودن ولی پدرش از تو خوشش اومده بود و میخواست تو عروسش باشی👤
part:4
ویو دای هیون:
رفتیم نشستیم تو خونه در حال چیدن میز شام بودن و ا.ت هم با خاله و داییش داشتن میخندیدن و حرف میزدن جیمین هم نشسته بود یه گوشه داشت با گوشیش کار میکرد حالم ازش بهم میخورد فکر کردن به اینکه ممکنه یه موقع باید با دخترم سر سفره ی عقد بشینه حالمو بد میکرد من مجبور بودم این کارو کنم .
ویو ا.ت :
داشتیم سفره ی شام رو میچیدیم نگاه های آقای پارک خیلی اذیتم میکرد تمام نگاهش رو من بود و نیشخند میزد اون خودش زن داشت و این نگاهش منو معذب میکرد واسه همین رفتم تو حیاط رو تاب سوار شدم که زن آقای پارک اومد پیشم
زن پارک: ا.ت عزیزم چرا تنها نشستی
ا.ت : همینجوری حوصلم سر رفته بود ( خنده ی فیک )
زن پارک : آها میگم راستی تو دوست پسری یا پسری که مد نظرت برای ازدواج باشه نداری(صدای نازک )
ا.ت : ام نه من تا حالا هم دوست پسر نداشتم
زن پارک: واقعا داری میگی دیگه
ا.ت : معلومه که اره من مامان بابام واقعا اجازشو بهم نمیدن ( خنده ) *تو دلش : زنیکه کفتار آویزون واسه چی داری این سوال هارو از من میپرسی *
زن پارک: آها باشه پس نظرت درمورد جیمین چیه
ا.ت : جیمین! ,چه نظری باید درمورد داشته باشم
زن پارک: ام ازدواج یا مثلاً ازش خوشت اومد باشه
ا.ت: عه ما فقط دوستیم راستش من به اون حسی ندارم
زن پارک: باشه هرجور راحتی ولی بزودی خودت میفهمی چرا این حرفو بهت زدم . بیا تو سرده ( به سمت خونه رفت)
ا.ت : تعجب کردم که چرا این سوال رو از من پرسید مثلا خودش نمیدونه که جیمین هر شب بار میره و همه ی دخترای فامیلشون خودشون میچسبونن به جیمین.
ا.ت : رفتم تو خونه نشستیم شام خوردیم بعد شام از حرفایی که بابام و بابا بزرگم میزدن فکر کنم که فردا صبح راه میوفتیم برمیگشتیم خونه منم خوشحال بودم چون دیگه ریخت خانواده ی پارک رو نمیدیدم و چند روز دیگه هم اجرا داشتیم ( نویسنده: بچه ها ا.ت تو فیک بازیگر تئاتره )
صبح ویو پارک :
میدونستم امروز میخواستیم برگردیم همه وسایل هارو جمع کرده بودن ولی الان نمیرفتم بعد صبحونه چون یکم کار داشتیم دیر تو میرفتم منم از دیشب داشتم تو گوشیم دنبال بهترین محرز ( نویسنده: اگه درست نوشته باشم)
و بهترین تالار برای جشن نامزدی و عروسی وقتی بهترینشونو پیدا کردم رفتم به دای هیون نشون بدم
پارک :دای هیون نگاه کن اینار عقد بچه ها اینجا باشه عروسی هم تو این تالار (گوشیش رو سمت دای هیون گرفته بود و داشت نشون میداد)
دای هیون: عه چه خبره حتی هنوز خواستگاری هم نیومدید چی میگی از الان
پارک : تو چیکار داری اصن مگه دست توعه ها این عقد و عروسی رو من میگیرم
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤍✨
۵.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.