فیک پادشاه قلب من پارت ۹
+سوآ یه چیزی بگم
سوآ:بله ملکه بفرمایید
+من چطور آدمی بودم
سوآ:ملکه شما یه آدم مهربون و خوش قلب بودین....تو یه خانواده متوسط به دنیا اومدین...من وشما از بچگی باهم دوست بودیم...ولی به یه دلایلی با شاه کیم ازدواج کردین...و اخلاقتون از زمان ازدواج عوض شد و چند روز بعد شمارو با شکم زخمی و رگه زده شده تو اتاقتون پیدا کردیم..و بعد از مدتی فهمیدیم که در اثر افتادگیتون سرتون محکم ضربه خورده..به خاطر همین حافظه اتون از دست رفته
+اوههه...ولی یه چیزی...مگه من نگفتم حافظه ام رو از دست ندادم•-•
سوآ:ملکه...میدونم سخته...ولی نباید انکارش کنید(بغض)
+هعی...شما چرا اینقدر خنگید•-•(زیرلب)
+خب...ديگه میتونی بری...من یکم ميرم استراحت کنم
سوآ:بله ملکه...اگه بخواید راه رو بهتون نشون میدم
+نه لازم نیست...خودم بلدم
سوآ:چشم
و از اینجا دور شد...خمیازه ای کشیدم...هعی الان که هوا روشنه...ولی ولش چه ربطی داره..خوابیدن واسه همه ساعت هست
دامنم رو بالا دادم و رفتم سمت اتاقی که توش به هوش اومده بودم
وقتی رسیدم به در...نگاهی پر از غرور به خدمتکار های جلوی در کردم
با دیدن من سريع درو باز کردن
میخواستم از در بگذرم که...شاپالاق
افتادم زمین...ای خدا چرا موقعی که میخوام یکم مغرور بازی در بیارم باید اینطوری ضایعم کنی
سريع خدمتکار های کناره در اومدن کنارم میخواستن بهم دست بزنن که دستم رو به نشانه وایسین بالا آوردم
+لازم نیست..خودم میتونم
کمرم رو گرفتم و با زور پاشدم
+آخخخخ......
نگاهی به دور و برم کردم
+ها چیه...میتونید برید
با حرف من سريع به خودشون اومدن و رفتن بیرون و درو بستن
دامنم رو باز کردم...گیره موهام رو هم باز کردم...هعی چه موهایی داره...تقریبا تا روی زانو میشه...ولی مال من کوتاه بودن حیففففف
ولی ولش.. بیخیال دنیا...خودم رو ولو کردم رو تخت
+واییییی چقدرررر خوبههههه
رو تخت غِلت(درست نوشتم؟) میخوردم
با یاد آوری امروز پوزخندی زدم
خخخخخ...چقدر خوب نقش بازی کردم...اون پیر زن خرفت چقدر زود حرفامو باور کرد...ولی ولش خوبه...کیم تهیونگ الان میبینی که حق توهین به من رو نداری...
و عین دیوونه ها شروع به خندیدن کردم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره...💛😙راستی بچه ها نميدونم چرا ولی دلم میخواد امروز زیاد پارت بزارم...بعد از ظهر شاید چند تا پارت اینا گذاشتم🙃💛🙂
سوآ:بله ملکه بفرمایید
+من چطور آدمی بودم
سوآ:ملکه شما یه آدم مهربون و خوش قلب بودین....تو یه خانواده متوسط به دنیا اومدین...من وشما از بچگی باهم دوست بودیم...ولی به یه دلایلی با شاه کیم ازدواج کردین...و اخلاقتون از زمان ازدواج عوض شد و چند روز بعد شمارو با شکم زخمی و رگه زده شده تو اتاقتون پیدا کردیم..و بعد از مدتی فهمیدیم که در اثر افتادگیتون سرتون محکم ضربه خورده..به خاطر همین حافظه اتون از دست رفته
+اوههه...ولی یه چیزی...مگه من نگفتم حافظه ام رو از دست ندادم•-•
سوآ:ملکه...میدونم سخته...ولی نباید انکارش کنید(بغض)
+هعی...شما چرا اینقدر خنگید•-•(زیرلب)
+خب...ديگه میتونی بری...من یکم ميرم استراحت کنم
سوآ:بله ملکه...اگه بخواید راه رو بهتون نشون میدم
+نه لازم نیست...خودم بلدم
سوآ:چشم
و از اینجا دور شد...خمیازه ای کشیدم...هعی الان که هوا روشنه...ولی ولش چه ربطی داره..خوابیدن واسه همه ساعت هست
دامنم رو بالا دادم و رفتم سمت اتاقی که توش به هوش اومده بودم
وقتی رسیدم به در...نگاهی پر از غرور به خدمتکار های جلوی در کردم
با دیدن من سريع درو باز کردن
میخواستم از در بگذرم که...شاپالاق
افتادم زمین...ای خدا چرا موقعی که میخوام یکم مغرور بازی در بیارم باید اینطوری ضایعم کنی
سريع خدمتکار های کناره در اومدن کنارم میخواستن بهم دست بزنن که دستم رو به نشانه وایسین بالا آوردم
+لازم نیست..خودم میتونم
کمرم رو گرفتم و با زور پاشدم
+آخخخخ......
نگاهی به دور و برم کردم
+ها چیه...میتونید برید
با حرف من سريع به خودشون اومدن و رفتن بیرون و درو بستن
دامنم رو باز کردم...گیره موهام رو هم باز کردم...هعی چه موهایی داره...تقریبا تا روی زانو میشه...ولی مال من کوتاه بودن حیففففف
ولی ولش.. بیخیال دنیا...خودم رو ولو کردم رو تخت
+واییییی چقدرررر خوبههههه
رو تخت غِلت(درست نوشتم؟) میخوردم
با یاد آوری امروز پوزخندی زدم
خخخخخ...چقدر خوب نقش بازی کردم...اون پیر زن خرفت چقدر زود حرفامو باور کرد...ولی ولش خوبه...کیم تهیونگ الان میبینی که حق توهین به من رو نداری...
و عین دیوونه ها شروع به خندیدن کردم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره...💛😙راستی بچه ها نميدونم چرا ولی دلم میخواد امروز زیاد پارت بزارم...بعد از ظهر شاید چند تا پارت اینا گذاشتم🙃💛🙂
۴.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.