(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۴۲
شاهزاده عصبی تر شد وبا دست اش بازو های آلیس را گرفت و به سمته خودش کشید پ با عصبانیت غرید
جونکوک: دیگر همچین چیزی نشنوم
آلیس: باشه ..
جونکوک: نشنیدم
آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: باشه
شاهزاده جونکوک آلیس را راه کرد و از اتاق خارج شد
آلیس با حرف های که راکان زد دیونه میشد رو تخت نشست
// چطور ممکنه آخه اون ها مگر شیطانن چرا همچین کاری با شاهزاده جونکوک کردن من اینو چجوری بهش بگم //
دست هایش را در موهایش برد
// چطور بهت بگم شاهزاده که رزرخ دختر شما نیست اون دختر راکان و همسر شما بود و لیدیا اینو میدونه برای همین از راکان خواست که با ونوس همچین کاری بکنه اما لیدیا چی گیرش آماد که همچین کاری کرد چی به دست اش رسید راکان احمق شما چیکار کردین ... نه اینحوری نمیشه نمیتونم به کسای های که بهش بیعدالتی شده رو فراموش کنم هم ونوس هم شاهزاده//
از رو تخت بلند شد و به بیرون رفت
ونوس : کجا میرید
آلیس: تو برو پیش رزرخ منم میام برو دیگه
آخر حرف اش داد زد ونوس وارد اتاق شد و آلیس سمته پله ها رفت
لیدیا را دید با عصبانیت سمت اش رفت
آلیس: تو با خودت چی فکردی
لیدیا : چی دارید میگید
آلیس: برو بابا خودتو به اون راه نزن زود باش بگو چرا به راکان...
لیدیا خنده ای چندشی زد و گفت
لیدیا : پس راکان دهن اش گاراج هست
آلیس: میفهمی چیکار کردی دست درازی یه دختر معصوم با اینکه رزرخ دختر شاهزاده نبود
لیدیا : پس پسره احمق نتونست راز نگهدار شه
آلیس کمی بهش نزدیک شد و لیدیا به پله ها پشت کرد
آلیس: تو یه سگ بیشتر نیستی صبر کن شاهزاده جونکوک از این موضوع خبر دار شه ببینم جلو اون چی میگی
آلیس میخواست از کنار اش رد شه اما لیدیا دست اش را گرفت
لیدیا : میدونم که دختر واقعا ای پادشاه فرانسه نیستی یه کلفت صبر کن اینو شاهزاده بفهمه چیکار میکنه
آلیس سیلی محکمی در گوشه لیدیا گذاشت و شاهزاده جونکوک پایین ایستاد با خودش گفت چرا آلیس سیلی به لیدیا داد صدا ملکه به گون اش خورد و نگاه اش را به ملکه دوخت
سانیه ای نگذشت که لیدیا از پله ها افتاد و آلیس شکه ایستاده بود
شاهزاده جونکوک شکه گفت
جونکوک: شما چیکار کردین
زود به سمته لیدیا رفت و نگذاشت تا آخر پله بیافته با نگرانی بهش خیره شد صورت اش زخمی شده بود
جونکوک: دوشیزه لیدیا ....
همان دیقه همه آمدن تهیونگ، آنا، ملکه ، پادشاه، راکان ، همه خیره به اون وضع بودن
چی قرار بود بشه آلیس در خطر بود در حالی که هیچ کاری نکرده بود آلیس میترسید ترس وجود اش را گرفته بود یعنی همه فکر میکردن آلیس اون را از پله ها هول دادهبود هیچ کس را نداشت چشم هایش را بست و دوباره باز کرد شاهزاده جونکوک لیدیا را برد سمته اتاق و همه هم همراه باهاش رفتن آلیس با بغض سمته اتاق اش رفت رو تخت نشست
// آلیس یادت نره تو سختی های زیادی کشیدی این که چیزی نیست و به کمک کسه دیگی هم نیازی نداری یادت نره من قوی تر از این حرفام نباید کم بیارم جلو آن ها//
ساعتی گذشت الس به رزرخ شیر میداد و موهای بلند اش را نوازش میکرد
آلیس: تو چقد بزرگ شدی دخترم ببین موهای بلندت دریا هستن چشم های زیبات چرا باید جواب گناه پدر و مادر را بچه هایش پس بدن
شاهزاده وارد اتاق شد ونوس هم به دنبال اش آمد
جونکوک: شاه دوخت رزرخ را ببرید
ونوس رزرخ را برداشت و از اتاق خارج شد
@h41766101
پارت ۴۲
شاهزاده عصبی تر شد وبا دست اش بازو های آلیس را گرفت و به سمته خودش کشید پ با عصبانیت غرید
جونکوک: دیگر همچین چیزی نشنوم
آلیس: باشه ..
جونکوک: نشنیدم
آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: باشه
شاهزاده جونکوک آلیس را راه کرد و از اتاق خارج شد
آلیس با حرف های که راکان زد دیونه میشد رو تخت نشست
// چطور ممکنه آخه اون ها مگر شیطانن چرا همچین کاری با شاهزاده جونکوک کردن من اینو چجوری بهش بگم //
دست هایش را در موهایش برد
// چطور بهت بگم شاهزاده که رزرخ دختر شما نیست اون دختر راکان و همسر شما بود و لیدیا اینو میدونه برای همین از راکان خواست که با ونوس همچین کاری بکنه اما لیدیا چی گیرش آماد که همچین کاری کرد چی به دست اش رسید راکان احمق شما چیکار کردین ... نه اینحوری نمیشه نمیتونم به کسای های که بهش بیعدالتی شده رو فراموش کنم هم ونوس هم شاهزاده//
از رو تخت بلند شد و به بیرون رفت
ونوس : کجا میرید
آلیس: تو برو پیش رزرخ منم میام برو دیگه
آخر حرف اش داد زد ونوس وارد اتاق شد و آلیس سمته پله ها رفت
لیدیا را دید با عصبانیت سمت اش رفت
آلیس: تو با خودت چی فکردی
لیدیا : چی دارید میگید
آلیس: برو بابا خودتو به اون راه نزن زود باش بگو چرا به راکان...
لیدیا خنده ای چندشی زد و گفت
لیدیا : پس راکان دهن اش گاراج هست
آلیس: میفهمی چیکار کردی دست درازی یه دختر معصوم با اینکه رزرخ دختر شاهزاده نبود
لیدیا : پس پسره احمق نتونست راز نگهدار شه
آلیس کمی بهش نزدیک شد و لیدیا به پله ها پشت کرد
آلیس: تو یه سگ بیشتر نیستی صبر کن شاهزاده جونکوک از این موضوع خبر دار شه ببینم جلو اون چی میگی
آلیس میخواست از کنار اش رد شه اما لیدیا دست اش را گرفت
لیدیا : میدونم که دختر واقعا ای پادشاه فرانسه نیستی یه کلفت صبر کن اینو شاهزاده بفهمه چیکار میکنه
آلیس سیلی محکمی در گوشه لیدیا گذاشت و شاهزاده جونکوک پایین ایستاد با خودش گفت چرا آلیس سیلی به لیدیا داد صدا ملکه به گون اش خورد و نگاه اش را به ملکه دوخت
سانیه ای نگذشت که لیدیا از پله ها افتاد و آلیس شکه ایستاده بود
شاهزاده جونکوک شکه گفت
جونکوک: شما چیکار کردین
زود به سمته لیدیا رفت و نگذاشت تا آخر پله بیافته با نگرانی بهش خیره شد صورت اش زخمی شده بود
جونکوک: دوشیزه لیدیا ....
همان دیقه همه آمدن تهیونگ، آنا، ملکه ، پادشاه، راکان ، همه خیره به اون وضع بودن
چی قرار بود بشه آلیس در خطر بود در حالی که هیچ کاری نکرده بود آلیس میترسید ترس وجود اش را گرفته بود یعنی همه فکر میکردن آلیس اون را از پله ها هول دادهبود هیچ کس را نداشت چشم هایش را بست و دوباره باز کرد شاهزاده جونکوک لیدیا را برد سمته اتاق و همه هم همراه باهاش رفتن آلیس با بغض سمته اتاق اش رفت رو تخت نشست
// آلیس یادت نره تو سختی های زیادی کشیدی این که چیزی نیست و به کمک کسه دیگی هم نیازی نداری یادت نره من قوی تر از این حرفام نباید کم بیارم جلو آن ها//
ساعتی گذشت الس به رزرخ شیر میداد و موهای بلند اش را نوازش میکرد
آلیس: تو چقد بزرگ شدی دخترم ببین موهای بلندت دریا هستن چشم های زیبات چرا باید جواب گناه پدر و مادر را بچه هایش پس بدن
شاهزاده وارد اتاق شد ونوس هم به دنبال اش آمد
جونکوک: شاه دوخت رزرخ را ببرید
ونوس رزرخ را برداشت و از اتاق خارج شد
@h41766101
۲.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.