چندپارتی:)
چندپارتی
part 5
"+خیلی رومخی!
تا خواستم بشینم صدایی بلند مانعشم شد:
«امروزو مهمون مدیر باشید، گمشید از کلاس من بیروننن»
تا خواستم حرفی بزنم پشیمون شدم و ادبیاتو تجربیمو گذاشتم داخل کولهام، یه دوش انداختمش و بدون توجه به اینکه مین چه حسی داره، در حالی که کتابشو تویه یکی از دستاش میفشرد اون یکی دستشو گرفتم و از کلاس زدیم بیرون ولی به طرف دفتر مدیر نرفتیم..."
'درحالی که دستمو از دستش در اوردم و توی موهام فرو بردمش غریدم:
-واقعا اینقدر برات راحت بود اینده ی منو زیر سوال ببرییی؟!*داد'
"+نگران نباش قرار نیست آیندهت به یه اخراج از کلاس به فاک بره! بعدشم، من یه جایه بهتر از اتاق مدیر و ناظمهایی در حال خوردن و ملچمولوچ کردن میشناسم، میخوای بیا میخوای نیا!
نگاهی به دستش کردمو بعدشم به چشماش، منتظر جوابش بودم."
'-اینده ی من دست بابامه نه کلاس درس و... اگه بفهمه همچین اتفاقی افتاده سر به تنم نمیزاره! بگزریم، کجا میخوای بری؟
لحظه ای عمیقا به چشم هاش نگاه کردم و صدا های دورمو فراموش کردم، چشماش خیلی قشنگ بود!'
"سعی کردم حرفشو نادیده بگیرم، لحظهی به چشمام خیره شد طوری که نمیتونستم از نگاه کردن به اجزای صورتش دست بکشم.
لبخند گندهای تحویلش دادم:
+خب، پس قبول کردی؟
دستمو دراز کردمو منتظر وایسادم تا دستمو بگیره ولی خب، شاید اون پسر یُبس تر از این حرفا بود، اون تویه این لحظه داشت طوری رفتار میکرد که انگار دیوار ها و قاب های مضخرف روشون، صدای ناهنجار بحث کردن معلما با دانشآموز، کوبیده شدن میز رو سر یکی از دخترا توسط قلدرا... انگار اینا وجود نداشتن و متوجهشون نبود"
'چشمام برقی زدن و من بی توجه به صدای اطرافم دستشو گرفتم و همراه با ات راه رفتم
-ولی نگفتی کجا میریمااا'
ات: https://wisgoon.com/gianluigi
یونگی: @min_mira
part 5
"+خیلی رومخی!
تا خواستم بشینم صدایی بلند مانعشم شد:
«امروزو مهمون مدیر باشید، گمشید از کلاس من بیروننن»
تا خواستم حرفی بزنم پشیمون شدم و ادبیاتو تجربیمو گذاشتم داخل کولهام، یه دوش انداختمش و بدون توجه به اینکه مین چه حسی داره، در حالی که کتابشو تویه یکی از دستاش میفشرد اون یکی دستشو گرفتم و از کلاس زدیم بیرون ولی به طرف دفتر مدیر نرفتیم..."
'درحالی که دستمو از دستش در اوردم و توی موهام فرو بردمش غریدم:
-واقعا اینقدر برات راحت بود اینده ی منو زیر سوال ببرییی؟!*داد'
"+نگران نباش قرار نیست آیندهت به یه اخراج از کلاس به فاک بره! بعدشم، من یه جایه بهتر از اتاق مدیر و ناظمهایی در حال خوردن و ملچمولوچ کردن میشناسم، میخوای بیا میخوای نیا!
نگاهی به دستش کردمو بعدشم به چشماش، منتظر جوابش بودم."
'-اینده ی من دست بابامه نه کلاس درس و... اگه بفهمه همچین اتفاقی افتاده سر به تنم نمیزاره! بگزریم، کجا میخوای بری؟
لحظه ای عمیقا به چشم هاش نگاه کردم و صدا های دورمو فراموش کردم، چشماش خیلی قشنگ بود!'
"سعی کردم حرفشو نادیده بگیرم، لحظهی به چشمام خیره شد طوری که نمیتونستم از نگاه کردن به اجزای صورتش دست بکشم.
لبخند گندهای تحویلش دادم:
+خب، پس قبول کردی؟
دستمو دراز کردمو منتظر وایسادم تا دستمو بگیره ولی خب، شاید اون پسر یُبس تر از این حرفا بود، اون تویه این لحظه داشت طوری رفتار میکرد که انگار دیوار ها و قاب های مضخرف روشون، صدای ناهنجار بحث کردن معلما با دانشآموز، کوبیده شدن میز رو سر یکی از دخترا توسط قلدرا... انگار اینا وجود نداشتن و متوجهشون نبود"
'چشمام برقی زدن و من بی توجه به صدای اطرافم دستشو گرفتم و همراه با ات راه رفتم
-ولی نگفتی کجا میریمااا'
ات: https://wisgoon.com/gianluigi
یونگی: @min_mira
۱۷.۸k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.