موهای صورتیت
فصل ۲
p11
...حالش بد شد رفت دستشویی و بالا آورد
دامیان: حالت خوبه؟
آنیا: بهترم
چند دیقه بعد
دامیان: بستنی بادوم زمینی میخوری؟
آنیا: آرههههههه/بچم😂
خب بعد از ظهر میشه الان ساعت ۳:۴۵ است و دامیان برای اینکه بکی راحت باشه میره بیرون
دینگ دینگ
بکی: سلام آنیا جونم/ خیلی شاد و شنگوله😁
آنیا: سلامممممممم
بکی: خب حالا چجوری به یوری بگم که دوسش دارم
وای تو عروسیمون چه مدل لباس عروسی رو بپوشم
و......../یه عالمه حرف های بکی ای😂🤬
آنیا: بابا آروم تو هنوز احساست رو بهش نگفتی بعد داری دربارهی عروسی حرف میزنی🤦🏻♀️
بکی: درسته خب حالا چجوری با یوری قرار بزارم؟؟
آنیا: خب چطوره که من به یوری برای فردا زنگ بزنم و بگم که بکی میخواد تورو ببینه و خودش روش نشد بگه؟!
بکی: اوممممم بنظرم خوبه همین کارو بکنیم
آنیا: اوکی فقط ساعت چند قرار رو بگم؟!!
بکی: ساعت ۶ غروب اینجوری صحنه خیلی احساسی میشه
آنیا: هه هه خیلی خب باشه
خب یکم حرف زدن و بکی رفت و دامیان اومد
شام خوردن و خوابیدن
فردا صبح
آنیا: وقتی پاشدم دیدم ساعت ۱۰ صبحه سریع رفتم دامیان رو بیدار کنم دیدم نیست فک کنم رفته
رفتم پایین دیدم صبحونه رو آماده گذاشته برام
رفتم صبحونه خوردم و یادم افتاد باید به یوری زنگ بزنم
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم
یوری: سلام آنیا چان
آنیا: سلام دایی ، میخواستم یه چیزی بگم
یوری: چی؟؟!!
آنیا: راستش بکی ازم خواست امروز ساعت ۶ غروب همو ببینید خودش روش نشد بگه گفت من بگم
یوری: چی چی؟!!ام......با....شه.....ممنون خداحافظ
آنیا: خداحافظ
خب پارت بعد دیگه برای فردا🤗😻
p11
...حالش بد شد رفت دستشویی و بالا آورد
دامیان: حالت خوبه؟
آنیا: بهترم
چند دیقه بعد
دامیان: بستنی بادوم زمینی میخوری؟
آنیا: آرههههههه/بچم😂
خب بعد از ظهر میشه الان ساعت ۳:۴۵ است و دامیان برای اینکه بکی راحت باشه میره بیرون
دینگ دینگ
بکی: سلام آنیا جونم/ خیلی شاد و شنگوله😁
آنیا: سلامممممممم
بکی: خب حالا چجوری به یوری بگم که دوسش دارم
وای تو عروسیمون چه مدل لباس عروسی رو بپوشم
و......../یه عالمه حرف های بکی ای😂🤬
آنیا: بابا آروم تو هنوز احساست رو بهش نگفتی بعد داری دربارهی عروسی حرف میزنی🤦🏻♀️
بکی: درسته خب حالا چجوری با یوری قرار بزارم؟؟
آنیا: خب چطوره که من به یوری برای فردا زنگ بزنم و بگم که بکی میخواد تورو ببینه و خودش روش نشد بگه؟!
بکی: اوممممم بنظرم خوبه همین کارو بکنیم
آنیا: اوکی فقط ساعت چند قرار رو بگم؟!!
بکی: ساعت ۶ غروب اینجوری صحنه خیلی احساسی میشه
آنیا: هه هه خیلی خب باشه
خب یکم حرف زدن و بکی رفت و دامیان اومد
شام خوردن و خوابیدن
فردا صبح
آنیا: وقتی پاشدم دیدم ساعت ۱۰ صبحه سریع رفتم دامیان رو بیدار کنم دیدم نیست فک کنم رفته
رفتم پایین دیدم صبحونه رو آماده گذاشته برام
رفتم صبحونه خوردم و یادم افتاد باید به یوری زنگ بزنم
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم
یوری: سلام آنیا چان
آنیا: سلام دایی ، میخواستم یه چیزی بگم
یوری: چی؟؟!!
آنیا: راستش بکی ازم خواست امروز ساعت ۶ غروب همو ببینید خودش روش نشد بگه گفت من بگم
یوری: چی چی؟!!ام......با....شه.....ممنون خداحافظ
آنیا: خداحافظ
خب پارت بعد دیگه برای فردا🤗😻
۴.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.