پارت دوازده 🐨🍂
کیوت تر از همیشه شده بود اما چشماش قرمز بود و رنگش پریده بود.. این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟؟؟؟
هه ری « برات مهمه؟ فکر کردی فقط خودت سختی کشیدی نامجون؟ با خودت یه لحظه فکر کردی این دختر یهو چش شد؟ نکنه به حرفهای اون قاتل گوش کردی؟
نامجون « قاتل؟ نکنه منظورت
هه ری « اره منظورم جناب کیم بزرگه! قبل از اینکه منو با حرفهات به آب و آتیش بکشی برو ازش بپرس توی ملاقات آخرمون چی بهم گفت!
نامجون « ت.. تو مگه اونو ملاقات کردی هه ری؟
هه ری « اره دیدمش... الانم از خونه ام برو بیرون... مگه نگفتی دیگه نمیخواهی ریختم رو ببینی؟؟؟؟؟ برو دیگه مگه دیدن من عذابت نمیداد
جیمین « اوضاع از اون چیزی که فکرش رو میکردم بدتر بود.... میخواستم از خونه برم بیرون تا راحتتر صحبت کنن که هه ری گفت
هه ری « تو هم دستت با نامجون تو یه کاسه اس؟ نکنه نقشه ریختین عاشق بشم و ولم کنید؟
جیمین « چی میگی تو! من دیدم حالت خیلی بده فقط خواستم کمکت کنم! همین
هه ری « با اوردن نامجون؟
جیمین « ببین بچه جون این خاصیت عشقه! تنها یه نفر روی کره زمین هست که میتونه تو رو خوشحال ترین آدم کنه ! میتونه بدترین درد رو بهت بده و فقط خودش درمون دردت باشه .. با هم صحبت کنید
نامجون « باید اول یه چیزی رو بفهمم بعدش آمادگی صحبت دارم... من باید برم
هه ری « با رفتن نامجون دویدم توی اتاقم ...خودم رو روی تخت انداختم و با گریه گفتم « دیدی جیمینا.... من یه زمانی الویت اولش بودم اما... اما الان حتی دوست نداره منو ببینه!
جیمین « چقدر میخواهی گریه کنی؟ با گریه کردن برمیگرده؟ به من بگو چی شده تا کمکت کنم!
هه ری « خطرناکه! ممکنه... ممکنه تو رو هم بکشه
جیمین « مگه الکیه؟ حرف بزن
هه ری « خب... سال اول دبیرستان بودم که با نامجون آشنا شدم... اون سال سومی بود و بچه زرنگ مدرسه! هم خوشتیپ بود هم درس خون... تازه پدرش هم پولدار بود.... دخترای مدرسه همیشه دور و برش بودن مثل الان! وضع مالی ما خوب نبود و مادرم بیماری قلبی داشت... بعد از مدرسه تا دیر وقت کار میکردم اما بازم نمیتونستم خرج عمل رو در بیارم.... یه شب یواشکی رفتم بالای پشت بوم مدرسه! میخواستم تمومش کنم!
جیمین « خ.. خودکش... خودکشی؟؟؟؟؟
هه ری « *خنده... اره
جیمین « پشیمون شدی آخر سر ؟
هه ری « نه! یه نامه برای مادرم نوشته بودم و از خونه زده بودم بیرون.... مادرم میگفت بعد از رفتن من یه پسر خوشتیپ اومده بوده و دنبال من میگشته ظاهرا کتابامون توی کنفرانس جا به جا شده بوده و اومده بوده کتاب رو ببره.... مادرمم هم بهش گفته بوده بره توی اتاقم و کتابم رو برداره
جیمین « نمیترسیده یه چیزی اونجا گذاشته باشی
هه ری « *به بازوی جیمین زدم و گفتم « عه عه جیمن شی برو ذهنت رو با شراب مقدس بشور
هه ری « برات مهمه؟ فکر کردی فقط خودت سختی کشیدی نامجون؟ با خودت یه لحظه فکر کردی این دختر یهو چش شد؟ نکنه به حرفهای اون قاتل گوش کردی؟
نامجون « قاتل؟ نکنه منظورت
هه ری « اره منظورم جناب کیم بزرگه! قبل از اینکه منو با حرفهات به آب و آتیش بکشی برو ازش بپرس توی ملاقات آخرمون چی بهم گفت!
نامجون « ت.. تو مگه اونو ملاقات کردی هه ری؟
هه ری « اره دیدمش... الانم از خونه ام برو بیرون... مگه نگفتی دیگه نمیخواهی ریختم رو ببینی؟؟؟؟؟ برو دیگه مگه دیدن من عذابت نمیداد
جیمین « اوضاع از اون چیزی که فکرش رو میکردم بدتر بود.... میخواستم از خونه برم بیرون تا راحتتر صحبت کنن که هه ری گفت
هه ری « تو هم دستت با نامجون تو یه کاسه اس؟ نکنه نقشه ریختین عاشق بشم و ولم کنید؟
جیمین « چی میگی تو! من دیدم حالت خیلی بده فقط خواستم کمکت کنم! همین
هه ری « با اوردن نامجون؟
جیمین « ببین بچه جون این خاصیت عشقه! تنها یه نفر روی کره زمین هست که میتونه تو رو خوشحال ترین آدم کنه ! میتونه بدترین درد رو بهت بده و فقط خودش درمون دردت باشه .. با هم صحبت کنید
نامجون « باید اول یه چیزی رو بفهمم بعدش آمادگی صحبت دارم... من باید برم
هه ری « با رفتن نامجون دویدم توی اتاقم ...خودم رو روی تخت انداختم و با گریه گفتم « دیدی جیمینا.... من یه زمانی الویت اولش بودم اما... اما الان حتی دوست نداره منو ببینه!
جیمین « چقدر میخواهی گریه کنی؟ با گریه کردن برمیگرده؟ به من بگو چی شده تا کمکت کنم!
هه ری « خطرناکه! ممکنه... ممکنه تو رو هم بکشه
جیمین « مگه الکیه؟ حرف بزن
هه ری « خب... سال اول دبیرستان بودم که با نامجون آشنا شدم... اون سال سومی بود و بچه زرنگ مدرسه! هم خوشتیپ بود هم درس خون... تازه پدرش هم پولدار بود.... دخترای مدرسه همیشه دور و برش بودن مثل الان! وضع مالی ما خوب نبود و مادرم بیماری قلبی داشت... بعد از مدرسه تا دیر وقت کار میکردم اما بازم نمیتونستم خرج عمل رو در بیارم.... یه شب یواشکی رفتم بالای پشت بوم مدرسه! میخواستم تمومش کنم!
جیمین « خ.. خودکش... خودکشی؟؟؟؟؟
هه ری « *خنده... اره
جیمین « پشیمون شدی آخر سر ؟
هه ری « نه! یه نامه برای مادرم نوشته بودم و از خونه زده بودم بیرون.... مادرم میگفت بعد از رفتن من یه پسر خوشتیپ اومده بوده و دنبال من میگشته ظاهرا کتابامون توی کنفرانس جا به جا شده بوده و اومده بوده کتاب رو ببره.... مادرمم هم بهش گفته بوده بره توی اتاقم و کتابم رو برداره
جیمین « نمیترسیده یه چیزی اونجا گذاشته باشی
هه ری « *به بازوی جیمین زدم و گفتم « عه عه جیمن شی برو ذهنت رو با شراب مقدس بشور
۲۰۵.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.