ماهگل🌼🌸
#ماهگل🌼🌸
#پارت2
-می خوام امشب و با عشقم باشم! اشکال داره؟
ارسلان صورتش را نزدیک تر برد و با لحن ترسناکی پچ زد:
-هوم؟ اشکالی داره؟
لب های نازک ماهگل بی اراده از ترس لرزیدند.ماهگل برای فرار از این مخمصه، دست های کوچکش را روی سینه ی ستبر او گذاشت و سعی کرد او را از خود دور کند.
-برین کنار ارباب. حالتون خوب نیست. برین کنار لطفا. بیاین ببرمتون عمارت. عروسی یک ساعت دیگه تموم می شه اگه بفهمن شما اومدین اینجا برای پدر مادرم بد می شه. خواهش می کنم ارباب.
ارسلان بی توجه به نگاه پر التماس ماهگل، مچ دستش را میان انگشتان قدرتمندش گرفت و او را به دنبال خود به سمت تنها اتاق خانه که متعلق به ماهگل بود کشاند.
ماهگل به مچ دست ارسلان چنگی می زد و با التماس ناله می کرد:
-ارباب کوچیک ولم کنین. خواهش می کنم ولم کنین. شما حالتون خوب نیست. فردا که مستی از سرتون پرید بیاین اگه کاری داشتین بهم بگین ولی الان برین.
ارسلان اما، گوشی برای شنیدن نداشت. او تصمیم اش را گرفته بود!
به اتاق که رسید در را باز کرد و ماهگل را با شدت به داخل اتاق هول داد و در را پشت سرش بست.
ماهگل سکندری خورد و به سختی خودش را کنترل کرد تا نقش بر زمین نشود. صورتش را برگرداند و تنها نگاهِ ماتش روی صوت ارسلان می رقصید.
ارسلان با دیدن نگاهِ وحشت زده اش، پوزخندی زد و کلید را درون قفل چرخاند.
-چیکار می کنین ارباب؟
ماهگل از ترس کارهای او،غالب تهی کرده بود. کاش هیچوقت در را باز نمی کرد!
ماهگل با چشم های اشک آلودش به چشم های خونسرد و جدی ارسلان چشم دوخته بود. باورش نمی شد مردی که همیشه در رویاهاش، آرزویش را داشت این چنین با او رفتار کند!
-فردا که حالتون بیاد سر جاش من باید جواب بقیه رو چی بدم؟ جواب مادرتون...جواب نامزد...
#پارت2
-می خوام امشب و با عشقم باشم! اشکال داره؟
ارسلان صورتش را نزدیک تر برد و با لحن ترسناکی پچ زد:
-هوم؟ اشکالی داره؟
لب های نازک ماهگل بی اراده از ترس لرزیدند.ماهگل برای فرار از این مخمصه، دست های کوچکش را روی سینه ی ستبر او گذاشت و سعی کرد او را از خود دور کند.
-برین کنار ارباب. حالتون خوب نیست. برین کنار لطفا. بیاین ببرمتون عمارت. عروسی یک ساعت دیگه تموم می شه اگه بفهمن شما اومدین اینجا برای پدر مادرم بد می شه. خواهش می کنم ارباب.
ارسلان بی توجه به نگاه پر التماس ماهگل، مچ دستش را میان انگشتان قدرتمندش گرفت و او را به دنبال خود به سمت تنها اتاق خانه که متعلق به ماهگل بود کشاند.
ماهگل به مچ دست ارسلان چنگی می زد و با التماس ناله می کرد:
-ارباب کوچیک ولم کنین. خواهش می کنم ولم کنین. شما حالتون خوب نیست. فردا که مستی از سرتون پرید بیاین اگه کاری داشتین بهم بگین ولی الان برین.
ارسلان اما، گوشی برای شنیدن نداشت. او تصمیم اش را گرفته بود!
به اتاق که رسید در را باز کرد و ماهگل را با شدت به داخل اتاق هول داد و در را پشت سرش بست.
ماهگل سکندری خورد و به سختی خودش را کنترل کرد تا نقش بر زمین نشود. صورتش را برگرداند و تنها نگاهِ ماتش روی صوت ارسلان می رقصید.
ارسلان با دیدن نگاهِ وحشت زده اش، پوزخندی زد و کلید را درون قفل چرخاند.
-چیکار می کنین ارباب؟
ماهگل از ترس کارهای او،غالب تهی کرده بود. کاش هیچوقت در را باز نمی کرد!
ماهگل با چشم های اشک آلودش به چشم های خونسرد و جدی ارسلان چشم دوخته بود. باورش نمی شد مردی که همیشه در رویاهاش، آرزویش را داشت این چنین با او رفتار کند!
-فردا که حالتون بیاد سر جاش من باید جواب بقیه رو چی بدم؟ جواب مادرتون...جواب نامزد...
۲.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.