افسانه آبشار عشق 💙پارت ۱۸💙
که دیدم تو جنگل بودم صدای خنده هایی می شنیدم
رفتم سمت صدا دیدم ۸ تا بچه دارن باهم بازی می کنن
آب می پاشن بهم دقت که کردم دیدم یکی از اون بچه ها تهیونگ بود
همراه با ۳ پسر و یک دختر می دویدن
دنبالشون رفتم
یکی از اون پسرا افتاد ولی بقیشون حواسشون نبود اون افتاده رفتم کمکش کردم دستش گرفته که از خواب پریدم
زدم زیر گریه دلم برای تهیونگ تنگ شده بود نگاهی به ساعت کردم ساعت ۴ صبح بود
می خواستم برم قدمی بزنم بیرون آرام بی صدا پاورچین پاورچین داشتم راه می رفتم ات دیدم پشت یک در ایستاده رفتم سمتش دست زدم بهش برگرده یک دفعه منو دید ترسید می خواست جیغ بزنه دستمو گذاشتم جلو دهنش
کشوندمش سمت خودم بغلش کردم رفتم سمت اتاق خودم
همش می خواست از آغوشم بیرون بیاد ولی جونی نداشت
گذاشتمش رو تخت
موهاش نوازش کردم آرام
می خواستم صحبت کنه انگشتم گذاشتم روی لبش
از دید ات
کوک : ات منو ببخش
کوک: بهم فرصت بده لطفا
سبک مدل حرف زدنش منو یاد تهیونگ می انداخت حتی چهره اش
( نودلم سوخت🥺🥺 یادم رفت گرم نوشتن شدم)
ناخداگاه اشک از چشمانم ریخت خودم را در آغوش کوک انداختم
کوک: حرف بدی زدم ببخشید
ات: نه بهت فرصت میدم تقصیر خودمم هست
کوک دستای قشنگش رو صورتم کشید اشکام پاک کرد
کوک: راستی شیطون برای چی اونجا وایستاده بودی؟
ات: خوب چیزه اونا جلسه داشتن می خواستم منم کمک کنم
کوک: جلسه؟ منم بیدار نکردن 😑😑
کوک: پاشو بریم ببینیم چه خبر
توی راه رو رفتیم دیدیم یونگی رفت تو اون اتاق
ولی مارو ندید
بعدش رفتیم سمت اتاق
اول کوک می خواست در بزنه
ولی صداشون شنید
نامجون: ات هم نباید از این ماجرا چیزی بفهمه به اندازه کافی سختی کشیده
جیهوپ: به نظرم کوک هم نباید بفهمه اون تنها چیزی که می دونه اینکه ما قراره با اونا بجنگیم تاریخ و زمانش و نقشش نمی دونه
کوک پشیمون شد عصبانی بود منم ناراحت بودم
حرفاشون از پشت در گوش دادیم فهمیدیم می خوان بیان بیرون سریع رفتیم سمت اتاق کوک
ات: وای نزدیک بودا
کوک: آره
خودمو روتخت انداختم منتظر بودم همه برن تو اتاقاشون نفهمیدم چی شد خوابم برد
صبح پاشدم
احساس کردم دارم خفه میشم کوک منو تو آغوش خودش مثل یک عروسک گرفته بود
ات: کوک پاشو له شدم
ات: کوک پاشو
کوک: ولم کن مامان من خوابم میاد مریضم
ات: کوک پاشو
کوک: مامان من امتحان ریاضی دارم نمی خوام برم مدرسه ولم کن
ات: کوککککککک میگم پاشو (داد زدم)
کوک: واییییی بچم بدنیا اومد دختر یا پسر؟
ات: &_&
ات: بچت کجا بود تو زنم نداری
شایدم داری پنهون کردی کلک😈 راستش بگو به کسی نمیگم😉
کوک: چی زن من؟ نه بابا من زن ندارم پاشو بریم تا نکشتنمون
از اتاق اومدیم بیرون یک دفعه یونگی دیدیم
آرام کوک گفت: فاتحمون خونده است
ات: من هنوز خیلی جووونم
رفتم سمت صدا دیدم ۸ تا بچه دارن باهم بازی می کنن
آب می پاشن بهم دقت که کردم دیدم یکی از اون بچه ها تهیونگ بود
همراه با ۳ پسر و یک دختر می دویدن
دنبالشون رفتم
یکی از اون پسرا افتاد ولی بقیشون حواسشون نبود اون افتاده رفتم کمکش کردم دستش گرفته که از خواب پریدم
زدم زیر گریه دلم برای تهیونگ تنگ شده بود نگاهی به ساعت کردم ساعت ۴ صبح بود
می خواستم برم قدمی بزنم بیرون آرام بی صدا پاورچین پاورچین داشتم راه می رفتم ات دیدم پشت یک در ایستاده رفتم سمتش دست زدم بهش برگرده یک دفعه منو دید ترسید می خواست جیغ بزنه دستمو گذاشتم جلو دهنش
کشوندمش سمت خودم بغلش کردم رفتم سمت اتاق خودم
همش می خواست از آغوشم بیرون بیاد ولی جونی نداشت
گذاشتمش رو تخت
موهاش نوازش کردم آرام
می خواستم صحبت کنه انگشتم گذاشتم روی لبش
از دید ات
کوک : ات منو ببخش
کوک: بهم فرصت بده لطفا
سبک مدل حرف زدنش منو یاد تهیونگ می انداخت حتی چهره اش
( نودلم سوخت🥺🥺 یادم رفت گرم نوشتن شدم)
ناخداگاه اشک از چشمانم ریخت خودم را در آغوش کوک انداختم
کوک: حرف بدی زدم ببخشید
ات: نه بهت فرصت میدم تقصیر خودمم هست
کوک دستای قشنگش رو صورتم کشید اشکام پاک کرد
کوک: راستی شیطون برای چی اونجا وایستاده بودی؟
ات: خوب چیزه اونا جلسه داشتن می خواستم منم کمک کنم
کوک: جلسه؟ منم بیدار نکردن 😑😑
کوک: پاشو بریم ببینیم چه خبر
توی راه رو رفتیم دیدیم یونگی رفت تو اون اتاق
ولی مارو ندید
بعدش رفتیم سمت اتاق
اول کوک می خواست در بزنه
ولی صداشون شنید
نامجون: ات هم نباید از این ماجرا چیزی بفهمه به اندازه کافی سختی کشیده
جیهوپ: به نظرم کوک هم نباید بفهمه اون تنها چیزی که می دونه اینکه ما قراره با اونا بجنگیم تاریخ و زمانش و نقشش نمی دونه
کوک پشیمون شد عصبانی بود منم ناراحت بودم
حرفاشون از پشت در گوش دادیم فهمیدیم می خوان بیان بیرون سریع رفتیم سمت اتاق کوک
ات: وای نزدیک بودا
کوک: آره
خودمو روتخت انداختم منتظر بودم همه برن تو اتاقاشون نفهمیدم چی شد خوابم برد
صبح پاشدم
احساس کردم دارم خفه میشم کوک منو تو آغوش خودش مثل یک عروسک گرفته بود
ات: کوک پاشو له شدم
ات: کوک پاشو
کوک: ولم کن مامان من خوابم میاد مریضم
ات: کوک پاشو
کوک: مامان من امتحان ریاضی دارم نمی خوام برم مدرسه ولم کن
ات: کوککککککک میگم پاشو (داد زدم)
کوک: واییییی بچم بدنیا اومد دختر یا پسر؟
ات: &_&
ات: بچت کجا بود تو زنم نداری
شایدم داری پنهون کردی کلک😈 راستش بگو به کسی نمیگم😉
کوک: چی زن من؟ نه بابا من زن ندارم پاشو بریم تا نکشتنمون
از اتاق اومدیم بیرون یک دفعه یونگی دیدیم
آرام کوک گفت: فاتحمون خونده است
ات: من هنوز خیلی جووونم
۷۴.۱k
۲۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.