عشق درسایه سلطنت پارت 156
بعد خوردن رفتم تو حیاط لحظاتی گذشت که ژاکلین اومد کنارم و گفت
ژاکلین: بانو شنیدین قراره به سیرک بزرگ امشب توی انگلستان مراسم اجرا کنه...
مری: سیرک ؟
ژاکلین: بله بانو یه سیرک پر از کولی که کلی وسایل جالب همراه خودشون از سراسر دنیا آوردن و شیر و فیل و این چیزا هم با خودشون آوردن..
مری: جالبه.. دوست دارم ببینم...
و نگاه خبیثی به در خروجی قصر انداختم.
ژاکلین : فکرشم نکنین بانوی من... حتما به قصر میان...
خبیث گفتم
مری: چرا نکنم؟؟ اینبار تو و جسیکا هم باهام میاین..
ولی با دیدن تعداد زیاد نگاهبانهای جلوی در یه خرده به
تردید افتادم
مری: چرا انقدر نگهبانها زیاده؟ کارمون سخت میشه...
ژاکلین مشوش گفت
ژاکلین: بانو منو ببخشين.. من اصلا نمیام... از فیل میترسم.. نمیشه.. ای کاش نمیگفتم..امنیت قصر خیلی بالاست...
با خباثت گفتم
مری: خیلی بالا در مقابل من چیزی نیست.. به تنوع نیاز دارم.. برو جسیکا رو خبر کن بگو میخوایم بریم سیرک ببینیم..
برگشتیم داخل اتاق و لباس عوض کردیم لباس ساده ای پوشیدم و زیورالاتم رو هم کنار گذاشتم و ساده شنلم رو پوشیدم و برای اینکه زیبایی مثل اون دفعه ماجرا ساز نشه یه نقاب سفید از جنس حریر هم روی بینیم زدم که بلندیش تا روی سینه ام میومد و اومدم بیرون.. دست ژاکلین و جسیکا رو گرفتم و از کنار دیوار باغ اروم که کسی نبینتومون رد شدم..
ژاکلین: بانوی من تو رو خداا.. اعلا حضرت عصبی میشن... خروج از قصر بدون اجازه شون قدغنه...
مری: ...عه.. نترس
جسیکا : تا مری رو داریم غم نداریم..
برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: یعنی چی؟
لبخندی زد و گفت
جسیکا : تا اونجایی که ما در جریانیم اعلا حضرت
خیلی از قوانینش رو به خاطر تو ندید گرفته و زیرپا گذاشته...
شونه بالا انداخت و گفت
جسیکا: اینم روش تا با توام مطمینم تنبیه سختی در پیش نیست..
چشمام رو تنگ کردم خواستم چیزی بگم ولی الان وقتش نبود..دستشون رو گرفتم و کشیدم..جلوی در رسیدیم
سه تا نگهبان بود..
مری: چیکار کنیم؟
ژاکلین لبخندی زد و گفت
ژاکلین : این با من بانو مری.. پرنسس جسیکا.. خوش بگذره..
و سریع دوید جلوی نگهبانها و یه دفعه داد زد
ژاکلین :کمک کمک.. یه نفر با شمشیر توی قصر دنبالم کرده کمک..
نگهبانا سریع به ژاکلین نگاه کردن و سریع دنبالش دویدن واز در فاصله گرفتن من و جسیکا سریع و با آخرین سرعت از در خارج شدیم دست هم دیگه رو گرفتیم و دویدم
وقتی به اندازه کافی از قصر دور شدیم وایستادیم و به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده
وقتی حسابی خندیدیم قدم زنان سمت شهر راه افتادیم و تو راه هرجا نگهبانی میدیدیم کلاه شنل هامون رو جلو میکشیدیم و خودمون رو کج میکردیم تا نبینمون بالاخره رسیدیم..
ژاکلین: بانو شنیدین قراره به سیرک بزرگ امشب توی انگلستان مراسم اجرا کنه...
مری: سیرک ؟
ژاکلین: بله بانو یه سیرک پر از کولی که کلی وسایل جالب همراه خودشون از سراسر دنیا آوردن و شیر و فیل و این چیزا هم با خودشون آوردن..
مری: جالبه.. دوست دارم ببینم...
و نگاه خبیثی به در خروجی قصر انداختم.
ژاکلین : فکرشم نکنین بانوی من... حتما به قصر میان...
خبیث گفتم
مری: چرا نکنم؟؟ اینبار تو و جسیکا هم باهام میاین..
ولی با دیدن تعداد زیاد نگاهبانهای جلوی در یه خرده به
تردید افتادم
مری: چرا انقدر نگهبانها زیاده؟ کارمون سخت میشه...
ژاکلین مشوش گفت
ژاکلین: بانو منو ببخشين.. من اصلا نمیام... از فیل میترسم.. نمیشه.. ای کاش نمیگفتم..امنیت قصر خیلی بالاست...
با خباثت گفتم
مری: خیلی بالا در مقابل من چیزی نیست.. به تنوع نیاز دارم.. برو جسیکا رو خبر کن بگو میخوایم بریم سیرک ببینیم..
برگشتیم داخل اتاق و لباس عوض کردیم لباس ساده ای پوشیدم و زیورالاتم رو هم کنار گذاشتم و ساده شنلم رو پوشیدم و برای اینکه زیبایی مثل اون دفعه ماجرا ساز نشه یه نقاب سفید از جنس حریر هم روی بینیم زدم که بلندیش تا روی سینه ام میومد و اومدم بیرون.. دست ژاکلین و جسیکا رو گرفتم و از کنار دیوار باغ اروم که کسی نبینتومون رد شدم..
ژاکلین: بانوی من تو رو خداا.. اعلا حضرت عصبی میشن... خروج از قصر بدون اجازه شون قدغنه...
مری: ...عه.. نترس
جسیکا : تا مری رو داریم غم نداریم..
برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: یعنی چی؟
لبخندی زد و گفت
جسیکا : تا اونجایی که ما در جریانیم اعلا حضرت
خیلی از قوانینش رو به خاطر تو ندید گرفته و زیرپا گذاشته...
شونه بالا انداخت و گفت
جسیکا: اینم روش تا با توام مطمینم تنبیه سختی در پیش نیست..
چشمام رو تنگ کردم خواستم چیزی بگم ولی الان وقتش نبود..دستشون رو گرفتم و کشیدم..جلوی در رسیدیم
سه تا نگهبان بود..
مری: چیکار کنیم؟
ژاکلین لبخندی زد و گفت
ژاکلین : این با من بانو مری.. پرنسس جسیکا.. خوش بگذره..
و سریع دوید جلوی نگهبانها و یه دفعه داد زد
ژاکلین :کمک کمک.. یه نفر با شمشیر توی قصر دنبالم کرده کمک..
نگهبانا سریع به ژاکلین نگاه کردن و سریع دنبالش دویدن واز در فاصله گرفتن من و جسیکا سریع و با آخرین سرعت از در خارج شدیم دست هم دیگه رو گرفتیم و دویدم
وقتی به اندازه کافی از قصر دور شدیم وایستادیم و به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده
وقتی حسابی خندیدیم قدم زنان سمت شهر راه افتادیم و تو راه هرجا نگهبانی میدیدیم کلاه شنل هامون رو جلو میکشیدیم و خودمون رو کج میکردیم تا نبینمون بالاخره رسیدیم..
۹.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.