فیک(Why you)پارت(65)
بعد از اون خنده سکوتی بین اون دو حکمران شد،ا/ت چندان به این سکوت راضی نبود پس گفت*
ا/ت:آم راستش
تهیونگ:نگاه کردن*
ا/ت:کنجکاو شدم ولی نگران بودم که از این حرفم ناراحت یا چه میدونم هرچی که اسمشه
تهیونگ:ولی نپرسیدی که ببینی چه ری اکشنی نشون میدم،پس این تصوراتت بوده
ا/ت به سمت غروب آفتاب نگاه کرد درحالی که نسیم خنکی می وزید گفت*
ا/ت:احتمالاََ
سکوت*...............
تهیونگ :راستش
ا/ت:نگاه کردن*
تهیونگ:تا اونجایی که میدونی من حکمران انتخابی قبیله گرگینه هام....
ا/ت:درسته
تهیونگ:ولی نمیدونی قبل از اون چی بودم.سرد*
تهیونگ:فقط اینو میتونم بهت بگم که موجود خوب نبودم ،یه م موجودی که بخاطرش عزیزانش از بین رفتن........یه موجودی که هیچکس نمی تونست تحملش کنه ........
ا/ت:نگاه*
تهیونگ:اون جنگل محل آشنایی هممون بود و بدار از اون .......خانوادم رو اونجا از دست دادم
ا/ت وقتی که این کلمه رو شنید احساسات غم درعین حال خنثی بود به سمتش برگشت و گفت*
ا/ت:متاسفام
تهیونگ:چرا متاسف....تو که کاری نکردی
بعداز چند ثانیه تیهونگ از اون حالت سرد بیرون اومد و انگار که آدم دیگه شده بود گفت*
تهیونگ: و اعضا.خنده*
اونا ....نمیدونم چطور شد ولی هرچی که بود برای من که یکی از معجزات بود،
اولین نفر از اعضا با جونگ کوک آشنا شدم
ا/ت:چی! نگو.تعجب*
تهیونگ:یا جونگ کوکم اونطور که نشون میده نیست.
ا/ت:ولی من خودشو میبینم مخصوصا اون نیش خنده رو مخش.
تهیونگ :یا داری پشته دوستم حرفای بد میزنی؟
ا/ت:من حرف بدی نمیزنم دارم حقیقت رو میگم
تهیدنگ:ولی این حقیقت نیست این یه تظاهره،تو ظاهرشو دیدی ولی درونش رو نه.
ا/ت:که داشت با تیهونگ حرف میزد سمت تهیونگ برگشت که جوابشو بده ولی چشمش به چیزی که مثله یه گردنبد روی گردن تهیونگ بود افتاد پس دستش رو برد جلو و اون شیشه کوچیک رو توی دستش گرفت*
ا/ت:چه خوشگله
کمی که دقت کرد دید که یه گل کوچیک بنفش توی اون شیشست*
ا/ت تاحالا همچین گلی ندیدم....اسمش چیه؟؟
تهیونگ:پریرام
ا/ت:پریرام......عجیبه ولی خوشگله
تهیونگ:میخوای ببینی بوش چطوریه؟
ا/ت:اهوم
تهیونگ گردنبند رو از روی گردنش درآورد و در اون شیشه کوچیک رو باز کرد که مساوی شد با پخش شدن اون رایحه*
ا/ت:واو......نفس کشیدن*......چه بوی خوبی داره
تهیونگ:از موقعی که یادم میاد این گل موردعلاقمه،تو جایی که زندگی میکردم اینجور گلا خیلی زیاد وجود داره
ا/ت:واو ،حتما تو بهشت زندگی میکردی .خنده*
تهیونگ:آره .خنده*
ا/ت و تهیونگ که سخت مشغول حرف زدن شده بودن که ا/ت*
ا/ت:...........یاااااا بلند شو بلند شو هوا تاریک شده
تهیونگ:چی؟
ا/ت:عه بهت میگم بلند شو.بزور بلندش کرد*
تهیونگ:یا چته!
ا/ت:باید برگردیم عمارت،جونگ کوک پوستمونو میکنه!
تهیونگ:نه بابا از کی تاحالا از کوک میترسی؟
ا/ت:ساکت شو فقط راه بیوفت!
ویو حال*
سیوُل:پریرام....
موجیو:الباب
سیوُل:ها...بله
خدمتکار هو بلند شد و به سمت سیوُل اومد نگران گفت*
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه؟ داشتین با خودتون حرف می زدین مشکلی پیش اومده؟؟؟
سیوُل اول به تته پته افتاد ولی بعدش*
سیوُل:ها؟....عا...خوب ...خوب داشتم تمرین درست حرف زدن میکردم ،به هر حال نباید جلوی بقیه سوتی بدم
خدمتکار هو:چی چی بدین ؟؟؟
سیوُل:سو....چیزه چی بود ؟؟آهان ...آتو... آره آتو..آتو منظورمه
هیول:دیدین گفتم بانو حالشون خوبه شما گوشتون بدهکار نبود!
ا/ت:آم راستش
تهیونگ:نگاه کردن*
ا/ت:کنجکاو شدم ولی نگران بودم که از این حرفم ناراحت یا چه میدونم هرچی که اسمشه
تهیونگ:ولی نپرسیدی که ببینی چه ری اکشنی نشون میدم،پس این تصوراتت بوده
ا/ت به سمت غروب آفتاب نگاه کرد درحالی که نسیم خنکی می وزید گفت*
ا/ت:احتمالاََ
سکوت*...............
تهیونگ :راستش
ا/ت:نگاه کردن*
تهیونگ:تا اونجایی که میدونی من حکمران انتخابی قبیله گرگینه هام....
ا/ت:درسته
تهیونگ:ولی نمیدونی قبل از اون چی بودم.سرد*
تهیونگ:فقط اینو میتونم بهت بگم که موجود خوب نبودم ،یه م موجودی که بخاطرش عزیزانش از بین رفتن........یه موجودی که هیچکس نمی تونست تحملش کنه ........
ا/ت:نگاه*
تهیونگ:اون جنگل محل آشنایی هممون بود و بدار از اون .......خانوادم رو اونجا از دست دادم
ا/ت وقتی که این کلمه رو شنید احساسات غم درعین حال خنثی بود به سمتش برگشت و گفت*
ا/ت:متاسفام
تهیونگ:چرا متاسف....تو که کاری نکردی
بعداز چند ثانیه تیهونگ از اون حالت سرد بیرون اومد و انگار که آدم دیگه شده بود گفت*
تهیونگ: و اعضا.خنده*
اونا ....نمیدونم چطور شد ولی هرچی که بود برای من که یکی از معجزات بود،
اولین نفر از اعضا با جونگ کوک آشنا شدم
ا/ت:چی! نگو.تعجب*
تهیونگ:یا جونگ کوکم اونطور که نشون میده نیست.
ا/ت:ولی من خودشو میبینم مخصوصا اون نیش خنده رو مخش.
تهیونگ :یا داری پشته دوستم حرفای بد میزنی؟
ا/ت:من حرف بدی نمیزنم دارم حقیقت رو میگم
تهیدنگ:ولی این حقیقت نیست این یه تظاهره،تو ظاهرشو دیدی ولی درونش رو نه.
ا/ت:که داشت با تیهونگ حرف میزد سمت تهیونگ برگشت که جوابشو بده ولی چشمش به چیزی که مثله یه گردنبد روی گردن تهیونگ بود افتاد پس دستش رو برد جلو و اون شیشه کوچیک رو توی دستش گرفت*
ا/ت:چه خوشگله
کمی که دقت کرد دید که یه گل کوچیک بنفش توی اون شیشست*
ا/ت تاحالا همچین گلی ندیدم....اسمش چیه؟؟
تهیونگ:پریرام
ا/ت:پریرام......عجیبه ولی خوشگله
تهیونگ:میخوای ببینی بوش چطوریه؟
ا/ت:اهوم
تهیونگ گردنبند رو از روی گردنش درآورد و در اون شیشه کوچیک رو باز کرد که مساوی شد با پخش شدن اون رایحه*
ا/ت:واو......نفس کشیدن*......چه بوی خوبی داره
تهیونگ:از موقعی که یادم میاد این گل موردعلاقمه،تو جایی که زندگی میکردم اینجور گلا خیلی زیاد وجود داره
ا/ت:واو ،حتما تو بهشت زندگی میکردی .خنده*
تهیونگ:آره .خنده*
ا/ت و تهیونگ که سخت مشغول حرف زدن شده بودن که ا/ت*
ا/ت:...........یاااااا بلند شو بلند شو هوا تاریک شده
تهیونگ:چی؟
ا/ت:عه بهت میگم بلند شو.بزور بلندش کرد*
تهیونگ:یا چته!
ا/ت:باید برگردیم عمارت،جونگ کوک پوستمونو میکنه!
تهیونگ:نه بابا از کی تاحالا از کوک میترسی؟
ا/ت:ساکت شو فقط راه بیوفت!
ویو حال*
سیوُل:پریرام....
موجیو:الباب
سیوُل:ها...بله
خدمتکار هو بلند شد و به سمت سیوُل اومد نگران گفت*
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه؟ داشتین با خودتون حرف می زدین مشکلی پیش اومده؟؟؟
سیوُل اول به تته پته افتاد ولی بعدش*
سیوُل:ها؟....عا...خوب ...خوب داشتم تمرین درست حرف زدن میکردم ،به هر حال نباید جلوی بقیه سوتی بدم
خدمتکار هو:چی چی بدین ؟؟؟
سیوُل:سو....چیزه چی بود ؟؟آهان ...آتو... آره آتو..آتو منظورمه
هیول:دیدین گفتم بانو حالشون خوبه شما گوشتون بدهکار نبود!
۷.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.