₱≈۴
_چی میگی بابا دلت خوشه برو بیرون ولم کن
+قرار نیس اینجا زانوی غم بغل بگیری فهمیدی قراره عاشقم شی همونطور که من تو رو میخوام حق نداری بغل های منو رد کنی حق نداری باهام لج بازی کنی حق نداری ناراحت باشی فهمیدی
_هه هر کاری دوست داری بکن زندگی منه به تو مربوط نیس من هر جور دلم بخواد زندگی میکنم لایف استایل زندگیم هم به خودم ربط داره اینکه ناراحتم یا افسردم به تو مربوط نیس گورتو گم کن الآنم
تا اینا رو گفت کوک بیش ازحد عصبی شد و یه سیلی محکم به دختر روبه روش زد که پرت شد رو زمین و گوشه لبش پاره شد و خون اومد جونکوک نشست کنارش چونشو بالا آورد با دیدن خون روی لبای حوریش ناراحت شد درسته خون ریختن براش مث آب خوردن بود و لذت میبرد ولی دلش نمیخواست حوریش حتی یه خراش برداره با انگشتش خون روی لب یونا رو پاک کرد و چشاشو رو هم فشرد و دستشو کلافه تو موهاش برد
+دلم نمیخواد یه خراش برداری پس پا رو دم من نزار
لب دخترو آروم بوسید و از اونجا رفت و دخترکو با اشکاش تنها گذاشت یونا بلند شد و رفت نشست رو تخت میخواست گریه نکنه ولی نمیتونست جلو اشکاشو بگیره بغضش داشت خفش میکرد زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد اشکای قلمبه و شورش صورتشو پوشونده بود بعد یک ساعت بلند شد رفت تو آینه خودشو نگاه کرد چشماش قرمز شده بود و نوک بینیش هم همینطور رفت تو حموم و یه آب زد به صورتش که در اتاقش زده شد
_بیا تو
خدمتکار بود
خدمتکار:خانوم شام حاضره بفرمایید پایین
چرا بهم میگه خانوم ایششش
_باشه اومدم
رفتم پایین با این عوضی نشسته بود بدون توجه بهش منم نشستم که گفت
+چرا نمیای پیش من عزیزم
_.......
+بیبی
_.........
دوس نداشتم باهاش حرف بزنم چون میدونستم الان دعوامون میشه دوباره
+هییییی سر کله زدن با تو خیلی سخته خیلی خب غذاتو بخور
شروع کردیم به غذا خوردن من فقط چند تا قاشق خوردم و بلند شدم و رفتم بالا تو اتاقم یه گردنبند که مامانم بهم داده بود و همیشه تو گردنم بود رو تو دستم گرفتم ناخداگاه دوباره اشکام شروع به ریختن کردن
+قرار نیس اینجا زانوی غم بغل بگیری فهمیدی قراره عاشقم شی همونطور که من تو رو میخوام حق نداری بغل های منو رد کنی حق نداری باهام لج بازی کنی حق نداری ناراحت باشی فهمیدی
_هه هر کاری دوست داری بکن زندگی منه به تو مربوط نیس من هر جور دلم بخواد زندگی میکنم لایف استایل زندگیم هم به خودم ربط داره اینکه ناراحتم یا افسردم به تو مربوط نیس گورتو گم کن الآنم
تا اینا رو گفت کوک بیش ازحد عصبی شد و یه سیلی محکم به دختر روبه روش زد که پرت شد رو زمین و گوشه لبش پاره شد و خون اومد جونکوک نشست کنارش چونشو بالا آورد با دیدن خون روی لبای حوریش ناراحت شد درسته خون ریختن براش مث آب خوردن بود و لذت میبرد ولی دلش نمیخواست حوریش حتی یه خراش برداره با انگشتش خون روی لب یونا رو پاک کرد و چشاشو رو هم فشرد و دستشو کلافه تو موهاش برد
+دلم نمیخواد یه خراش برداری پس پا رو دم من نزار
لب دخترو آروم بوسید و از اونجا رفت و دخترکو با اشکاش تنها گذاشت یونا بلند شد و رفت نشست رو تخت میخواست گریه نکنه ولی نمیتونست جلو اشکاشو بگیره بغضش داشت خفش میکرد زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد اشکای قلمبه و شورش صورتشو پوشونده بود بعد یک ساعت بلند شد رفت تو آینه خودشو نگاه کرد چشماش قرمز شده بود و نوک بینیش هم همینطور رفت تو حموم و یه آب زد به صورتش که در اتاقش زده شد
_بیا تو
خدمتکار بود
خدمتکار:خانوم شام حاضره بفرمایید پایین
چرا بهم میگه خانوم ایششش
_باشه اومدم
رفتم پایین با این عوضی نشسته بود بدون توجه بهش منم نشستم که گفت
+چرا نمیای پیش من عزیزم
_.......
+بیبی
_.........
دوس نداشتم باهاش حرف بزنم چون میدونستم الان دعوامون میشه دوباره
+هییییی سر کله زدن با تو خیلی سخته خیلی خب غذاتو بخور
شروع کردیم به غذا خوردن من فقط چند تا قاشق خوردم و بلند شدم و رفتم بالا تو اتاقم یه گردنبند که مامانم بهم داده بود و همیشه تو گردنم بود رو تو دستم گرفتم ناخداگاه دوباره اشکام شروع به ریختن کردن
۶۵.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.