(گزارش شده)
فیک: black fate
پارت35
فلیکس: انیش...خب...میخوام در مورد همه چیز بهت بگم
انیش: خب بگو....
=دخنر که به در تکیه کرده بود پسر هم نگاهشو به دختر داد
فلیکس: خوب میدونی خانواده هامون باهم دشمنن شاید همیشه باهم بودیم ولی دشمنی چیز ثابتی بوده دلیل دعوت شدنمون به تولدت فقط
نشون دادن بود...
انیش: میدونم...
فلیکس: از بچگی خانواده ام من بر علیه خانواده ی تو پر کردن بی دلیل بدون اینکه چیزی به من ربط داشته باشه ازتون متنفر بود...
همیشه فک میکردم ازتون انتقام بگیرم از بچگیم همیشه میخواستم ببینمت ولی بدون اینکه متوجه بشم دیدمت دوست شدیم بعد اون روز دیگه ندیدمت...
=دختر که شوکه بود تکیه شو از در گرفت و نزدیک شد "چطور"
فلیکس: وقتی عمارت خانواده ی پارک برای عروسی دعوت بودیم
انیش: کجا...
فلیکس: حیاط پشتی...
=دختر بعد فکر کردن که بغضش گرفت بعد چند دقیقه لب زد:
انیش: پسر کک و مکی نگو که اون تو بودی...
فلیکس: من بودم و بعد فهمیدم تو دشمنمی...
فلش بک فک-
فلیکس ۱۲ ساله~انیش ۸ ساله~
=دختری که عاشق حیوانات بخصوص گربه ها بود...تو حیاط پشتیه عمارت وسط عروسی تا به گربه ها نزدیک بشه....
انیش: بیا اینجا کوچولو واسه همتون هس...
=پسری بچه ی که...خیلی کنجکاوانه...تو حیاط میگشت با دختر بچه ای که نشسته بود گربه هارو ناز میکزد لباس صورتی کمرنگی و گفشای سفید و موهای بلند
نزدیکش شد...
فلیکس: هی....
انیش: هوم...
فلیکس: چیکار میکنی...
انیش: دارم بهشون غذا میدم...
فلیکس: دوسشون داری...
انیش: من عاشق گربه هام...
فلیکس: منم ازشون خوشم میاد...ولی میترسم...
انیش: پس بیا کنارم...
=چندین دقیقه گذشته بود از جاهاشون بلند شدن...
فلیکس: خیلی...خوبه...میای باهم دوست شیم...
=دختر بچه که از پسری که کک و مک داشت خوشش اومده بود
انیش: اره...دوست شیم...
فلیکس: من لی فلیکسم...
انیش: واو...فلیکس منم یانگ انیشم...
فلیکس: خیلی...خوشحالم..
انیش:بریم داخل دوست من...
پایان فلش بک-
انیش: لعنتی...اون تو بودی...چقد دنبالت میگشتم
فلیکس:اگه میدونستم اونی زودتر می دزدیدمت
انیش:...یه لحظه ا ن وقت چرا...
فلیکس: او...غرق در خاطراتمون بودم یادم رفت..خب...راستش
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
#گزارش.شده
پارت35
فلیکس: انیش...خب...میخوام در مورد همه چیز بهت بگم
انیش: خب بگو....
=دخنر که به در تکیه کرده بود پسر هم نگاهشو به دختر داد
فلیکس: خوب میدونی خانواده هامون باهم دشمنن شاید همیشه باهم بودیم ولی دشمنی چیز ثابتی بوده دلیل دعوت شدنمون به تولدت فقط
نشون دادن بود...
انیش: میدونم...
فلیکس: از بچگی خانواده ام من بر علیه خانواده ی تو پر کردن بی دلیل بدون اینکه چیزی به من ربط داشته باشه ازتون متنفر بود...
همیشه فک میکردم ازتون انتقام بگیرم از بچگیم همیشه میخواستم ببینمت ولی بدون اینکه متوجه بشم دیدمت دوست شدیم بعد اون روز دیگه ندیدمت...
=دختر که شوکه بود تکیه شو از در گرفت و نزدیک شد "چطور"
فلیکس: وقتی عمارت خانواده ی پارک برای عروسی دعوت بودیم
انیش: کجا...
فلیکس: حیاط پشتی...
=دختر بعد فکر کردن که بغضش گرفت بعد چند دقیقه لب زد:
انیش: پسر کک و مکی نگو که اون تو بودی...
فلیکس: من بودم و بعد فهمیدم تو دشمنمی...
فلش بک فک-
فلیکس ۱۲ ساله~انیش ۸ ساله~
=دختری که عاشق حیوانات بخصوص گربه ها بود...تو حیاط پشتیه عمارت وسط عروسی تا به گربه ها نزدیک بشه....
انیش: بیا اینجا کوچولو واسه همتون هس...
=پسری بچه ی که...خیلی کنجکاوانه...تو حیاط میگشت با دختر بچه ای که نشسته بود گربه هارو ناز میکزد لباس صورتی کمرنگی و گفشای سفید و موهای بلند
نزدیکش شد...
فلیکس: هی....
انیش: هوم...
فلیکس: چیکار میکنی...
انیش: دارم بهشون غذا میدم...
فلیکس: دوسشون داری...
انیش: من عاشق گربه هام...
فلیکس: منم ازشون خوشم میاد...ولی میترسم...
انیش: پس بیا کنارم...
=چندین دقیقه گذشته بود از جاهاشون بلند شدن...
فلیکس: خیلی...خوبه...میای باهم دوست شیم...
=دختر بچه که از پسری که کک و مک داشت خوشش اومده بود
انیش: اره...دوست شیم...
فلیکس: من لی فلیکسم...
انیش: واو...فلیکس منم یانگ انیشم...
فلیکس: خیلی...خوشحالم..
انیش:بریم داخل دوست من...
پایان فلش بک-
انیش: لعنتی...اون تو بودی...چقد دنبالت میگشتم
فلیکس:اگه میدونستم اونی زودتر می دزدیدمت
انیش:...یه لحظه ا ن وقت چرا...
فلیکس: او...غرق در خاطراتمون بودم یادم رفت..خب...راستش
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
#گزارش.شده
۲.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.