part ②⑤🦭👩🦯
هیچکس حق نداره اینجوری از اعتمادم سو استفاده کنه! کاری میکنم پشیمون بشه اما نه قرار نیست خریت بکنم اما بازیش میدم
جیهوپ « اگه میخواهی حرصش رو در بیاری با قلب بورام بازی نکن یونگی! میدونی که دوستت داره
یونگی « اینو بهت قول میدم اگه بیشتر از تو برام عزیزم نباشه کمتر نیست! پس کاری نمیکنم آسیب ببینه.... الان همسر منه پس به عنوان همسر مراقبشم
جیهوپ « چون اینو از زبون خودت میشنوم خیالم راحت شد
یونگی « باهاش آشتی نمیکنی؟
جیهوپ « خودمم طاقت ندارم... شب باهاش صحبت میکنم
یونگی « خوبه
بورام « یه دست ست بافتنی سفید با شلوار لی مشکی پوشیدم و طراحی هام رو برداشتم.... امروز یه کم به خودم رسیده بودم و خوشکل تر شده بودم... داشتم بدو بدو از پله ها پایین میومدم که آجوما رو دیدم... سر تا پام رو برانداز کرد و گفت
آجوما « قربونت برم مثل پنجه آفتاب شدی! آقا کجاست؟
بورام « با یه یاد اوردن قهر جیهوپ با دلخوری گفتم « آقا؟ آقا فعلا پیش شوهر خواهرشون هستن رفتن قهری
آجوما « باز چیکار کردی قربونت برم؟
بورام « میخواستم به یونگی ثابت کنم عشقش آدم درستی نیست!
آجوما « عزیزم آقا خیر و صلاحت رو میخواد ... مطمئن باش خودشم تاب دوری تو رو نداره.... برو دیرت نشه تاج سرم
بورام « پیشونی آجوما رو بوسیدم و رفتم سوار ماشین شدم.... اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم و تا شرکت با همین آهنگ خودمو خفه کردم.... ماشین یونگی و جیهوپ توی پارکینگ بود و نشون میداد زودتر از من رسیدن... داشتم از پله ها بالا میرفتم که دیدم ربکا داره میره سمت اتاق یونگی.... شاخک هام فعال شد و اوفتادم دنبالش.... وقتی رفت داخل یواشکی خودم رو به چسبوندم و با کنجکاوی به مکالمه اشون گوش کردم
یونگی « پروژه یکی کردن شرکت ها هم خوب بود هم بد! بد بود چون به این ازدواج اجباری ختم میشد و خوب چون هر روز جیهوپ رو میدیدم.... داشتم پرونده هام رو امضا میکردم که در به صدا در اومد.... اولش فکر کردم بورامه اما وقتی در باز شد و ربکا اومد خشم درونم فعال شد! اما نقاب بی تفاوتی به چهره ام زدم و مثل همیشه با لبخند به استقبالش رفتم اما دیگه بغلش نکردم.... خوش اومدی
ربکا « آه عشقم دلم برات تنگ شده بود... خوبی مرد من؟
بورام « ایش ایش چندش! مرد من *ادای ربکا رو در اوردن
یونگی « خوبم تو خوبی؟ کار خوب پیش میره
ربکا « میدونی که چقدر سرم شلوغه عشقم.... بهترین مدل بودن این دردسر ها رو هم داره....
بورام « کم کم داشتم بالا میوردم که با بغض ساختگی گفت
ربکا « یونگی واقعا میخواهی با بورام ازدواج کنی؟ اصلا لیاقتت رو داره؟
یونگی « اگه دست خودم بود داد میزدم و میگفتم ارزشش از تو یکی خیلی بیشتره اما چهره ناراحتی به خودم گرفتم
جیهوپ « اگه میخواهی حرصش رو در بیاری با قلب بورام بازی نکن یونگی! میدونی که دوستت داره
یونگی « اینو بهت قول میدم اگه بیشتر از تو برام عزیزم نباشه کمتر نیست! پس کاری نمیکنم آسیب ببینه.... الان همسر منه پس به عنوان همسر مراقبشم
جیهوپ « چون اینو از زبون خودت میشنوم خیالم راحت شد
یونگی « باهاش آشتی نمیکنی؟
جیهوپ « خودمم طاقت ندارم... شب باهاش صحبت میکنم
یونگی « خوبه
بورام « یه دست ست بافتنی سفید با شلوار لی مشکی پوشیدم و طراحی هام رو برداشتم.... امروز یه کم به خودم رسیده بودم و خوشکل تر شده بودم... داشتم بدو بدو از پله ها پایین میومدم که آجوما رو دیدم... سر تا پام رو برانداز کرد و گفت
آجوما « قربونت برم مثل پنجه آفتاب شدی! آقا کجاست؟
بورام « با یه یاد اوردن قهر جیهوپ با دلخوری گفتم « آقا؟ آقا فعلا پیش شوهر خواهرشون هستن رفتن قهری
آجوما « باز چیکار کردی قربونت برم؟
بورام « میخواستم به یونگی ثابت کنم عشقش آدم درستی نیست!
آجوما « عزیزم آقا خیر و صلاحت رو میخواد ... مطمئن باش خودشم تاب دوری تو رو نداره.... برو دیرت نشه تاج سرم
بورام « پیشونی آجوما رو بوسیدم و رفتم سوار ماشین شدم.... اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم و تا شرکت با همین آهنگ خودمو خفه کردم.... ماشین یونگی و جیهوپ توی پارکینگ بود و نشون میداد زودتر از من رسیدن... داشتم از پله ها بالا میرفتم که دیدم ربکا داره میره سمت اتاق یونگی.... شاخک هام فعال شد و اوفتادم دنبالش.... وقتی رفت داخل یواشکی خودم رو به چسبوندم و با کنجکاوی به مکالمه اشون گوش کردم
یونگی « پروژه یکی کردن شرکت ها هم خوب بود هم بد! بد بود چون به این ازدواج اجباری ختم میشد و خوب چون هر روز جیهوپ رو میدیدم.... داشتم پرونده هام رو امضا میکردم که در به صدا در اومد.... اولش فکر کردم بورامه اما وقتی در باز شد و ربکا اومد خشم درونم فعال شد! اما نقاب بی تفاوتی به چهره ام زدم و مثل همیشه با لبخند به استقبالش رفتم اما دیگه بغلش نکردم.... خوش اومدی
ربکا « آه عشقم دلم برات تنگ شده بود... خوبی مرد من؟
بورام « ایش ایش چندش! مرد من *ادای ربکا رو در اوردن
یونگی « خوبم تو خوبی؟ کار خوب پیش میره
ربکا « میدونی که چقدر سرم شلوغه عشقم.... بهترین مدل بودن این دردسر ها رو هم داره....
بورام « کم کم داشتم بالا میوردم که با بغض ساختگی گفت
ربکا « یونگی واقعا میخواهی با بورام ازدواج کنی؟ اصلا لیاقتت رو داره؟
یونگی « اگه دست خودم بود داد میزدم و میگفتم ارزشش از تو یکی خیلی بیشتره اما چهره ناراحتی به خودم گرفتم
۱۴۷.۶k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.