جراح من💙p21
* قابل توجه پدر مادرا و نیو ارمی ها : فیکه و واقعی نیست! این هیچ ربطی به خود اعضا نداره*
ا/ت : چرا متاسفی ،تقصیر تو نیست...
نامجون: بیا بریم...*دست ا/ت رو میگره*
(ا/ت و نامجون میری پیش بقیه)
نامجون : میگم ...
ا/ت : چیزی شده ؟
نامجون : امممم میگم تا حالا رفتی به بندر ججو ؟ (یک مکان واقعی)
ا/ت : اره ، بچه بودم توی همون سالی که پدرم فوت کرد ... با فامیل های پدرم رفته بودیم ، مادرم با منو پدرم نیومد چون وقت ارایشگاه و ماساژ داشت .. خیلی خوش گذشت ، من خاطره زیادی با پدرم ندارم ، با مادرم که اصلا چیز زیادی یادم نمیاد فقط یه تصویر های محو یادمه که یه اهنگی بود مادرم برام میخوند اما بعد چند روز که گذشت دیگه مادرم برام اون اهنگ رو نمیخوند ... بعضی موقع ها حس میکردم اون مادر واقعیم نیست ... اما عکس روز عروسی پدرم و مادرم رو دیدم نظرم واقعا عوض شد ... هر وقت ازش میخواستم اون اهنگو برام بخونه بهونه میاورد با اینکه بچه بودم ناراحت میشد ...
نامجن : *وقتی شنیدم واقعا قلبم به درد اومد* ا/ت... عکسی از پدرت یا مادرت داری ؟
ا/ت : یک عکس دارم که 7 ماهه بودم گرفته بودیم *خانوادگی* .
نامجون : همراهت هست؟
ا/ت : نه ، چون اون برا خیلی ارزشمنده تویه جعبه گذاشتمش...
نامجون: منم همین کارو میکنم
ا/ت :واقعا ؟
نامجون : اره ، وقتی جعبه ای که چیز های خاصم توشه رو بغل میکنم حس ارامش بخم دست میده ...
*2 دقیقه بعد رسیدن*
جیمین :*روی چمن ها ولو شده* آیییییی مردم از گشنگی
سوهو: نگو !!
ا/ت : بچه ها!! *داره میدوعه*
نامجون : وایسا ا/ت *نفس نفس ، چون انم همراه ا/ت دویده*
لیا : نگو که کل مسافت رو دویدین ؟
ا/ت : تقریبا نصفشو اره..
نامجون : غذا امادس ؟
جین : بله بله ، بیاین بریم تا اون 2 تا کارشون به بیمارستان نرسیده *اشاره به جیمین و سوهو*
میا : *غش از خنده* وایی خدا قیافشونو اصلا به این 2 تا نمیخوره دکتر باشن ...
جیمین: مثلا خیلی به تو میخوره...
میا : اینو میبینی؟*اشاره به تخته چوب*
جیمین :*تخته چوب رو میبینه* نه داری چیو میگی؟
ا/ت : بهتره بریم تا جنگی دیگر شروع نشده.
نامجون : بریم .
*بعد از نهار*
جین : هوا یکم خنک شد بعدش چی کار کنیم ؟
میا : یه ایده دارم !
سوهو : چیه ؟
میا:... *گوشی جین زنگ میخوره*
جین :*وایی مامانه که*(گوشیشو خاموش کرد) میا ببخشید !
ا/ت : چرا جواب ندادی ؟ ممکن بود مهم باشه
جین : نه چیز خاصی نیست! میا ادامه بده ...
میا : هوا خنک شد ، بریم یکم ماهی گیری کنار رود خانه بعدشم بریم ابشار ...
لیا : منکه هستم!
جیمین : منم
نامجون : قبوله
ا/ت : ایده خوبیه
سوهو : امم میگم اونجا تمساح نداره که ؟
جین : اگه تمساح داشت الان نامجون اینجا بود ، الان توسط تمساح آشپز به هفت روش سامورایی قیمه قیمه شده بود و الان تمساح ها پارتی گرفته بودن .
نامجون : *نگاه های سنگین روی جین به معنی خفه شو*
جین : *زیپ دهنشو کشید*
جیمین : اگه تمساح داشت که پارک جنگلیش نمیکردن ، بعد اگه تساح داشت الان هزارن گزارش کشته شدن ادما توسط تمساح روزنامه ها رو ترکونده بود ...
ا/ت : اوکی زیاد بزرگش نکنید! اونجا امنیت داره سوهو ، نگران نباش!
سوهو :ممنون ا/ت ...
لیا : پس قرارمون بعد از خنک شدن هوا ماهیگیری کنار رودخانه و بعدشم کنار ابشار ...
همه : قبوله!
ا/ت : چرا متاسفی ،تقصیر تو نیست...
نامجون: بیا بریم...*دست ا/ت رو میگره*
(ا/ت و نامجون میری پیش بقیه)
نامجون : میگم ...
ا/ت : چیزی شده ؟
نامجون : امممم میگم تا حالا رفتی به بندر ججو ؟ (یک مکان واقعی)
ا/ت : اره ، بچه بودم توی همون سالی که پدرم فوت کرد ... با فامیل های پدرم رفته بودیم ، مادرم با منو پدرم نیومد چون وقت ارایشگاه و ماساژ داشت .. خیلی خوش گذشت ، من خاطره زیادی با پدرم ندارم ، با مادرم که اصلا چیز زیادی یادم نمیاد فقط یه تصویر های محو یادمه که یه اهنگی بود مادرم برام میخوند اما بعد چند روز که گذشت دیگه مادرم برام اون اهنگ رو نمیخوند ... بعضی موقع ها حس میکردم اون مادر واقعیم نیست ... اما عکس روز عروسی پدرم و مادرم رو دیدم نظرم واقعا عوض شد ... هر وقت ازش میخواستم اون اهنگو برام بخونه بهونه میاورد با اینکه بچه بودم ناراحت میشد ...
نامجن : *وقتی شنیدم واقعا قلبم به درد اومد* ا/ت... عکسی از پدرت یا مادرت داری ؟
ا/ت : یک عکس دارم که 7 ماهه بودم گرفته بودیم *خانوادگی* .
نامجون : همراهت هست؟
ا/ت : نه ، چون اون برا خیلی ارزشمنده تویه جعبه گذاشتمش...
نامجون: منم همین کارو میکنم
ا/ت :واقعا ؟
نامجون : اره ، وقتی جعبه ای که چیز های خاصم توشه رو بغل میکنم حس ارامش بخم دست میده ...
*2 دقیقه بعد رسیدن*
جیمین :*روی چمن ها ولو شده* آیییییی مردم از گشنگی
سوهو: نگو !!
ا/ت : بچه ها!! *داره میدوعه*
نامجون : وایسا ا/ت *نفس نفس ، چون انم همراه ا/ت دویده*
لیا : نگو که کل مسافت رو دویدین ؟
ا/ت : تقریبا نصفشو اره..
نامجون : غذا امادس ؟
جین : بله بله ، بیاین بریم تا اون 2 تا کارشون به بیمارستان نرسیده *اشاره به جیمین و سوهو*
میا : *غش از خنده* وایی خدا قیافشونو اصلا به این 2 تا نمیخوره دکتر باشن ...
جیمین: مثلا خیلی به تو میخوره...
میا : اینو میبینی؟*اشاره به تخته چوب*
جیمین :*تخته چوب رو میبینه* نه داری چیو میگی؟
ا/ت : بهتره بریم تا جنگی دیگر شروع نشده.
نامجون : بریم .
*بعد از نهار*
جین : هوا یکم خنک شد بعدش چی کار کنیم ؟
میا : یه ایده دارم !
سوهو : چیه ؟
میا:... *گوشی جین زنگ میخوره*
جین :*وایی مامانه که*(گوشیشو خاموش کرد) میا ببخشید !
ا/ت : چرا جواب ندادی ؟ ممکن بود مهم باشه
جین : نه چیز خاصی نیست! میا ادامه بده ...
میا : هوا خنک شد ، بریم یکم ماهی گیری کنار رود خانه بعدشم بریم ابشار ...
لیا : منکه هستم!
جیمین : منم
نامجون : قبوله
ا/ت : ایده خوبیه
سوهو : امم میگم اونجا تمساح نداره که ؟
جین : اگه تمساح داشت الان نامجون اینجا بود ، الان توسط تمساح آشپز به هفت روش سامورایی قیمه قیمه شده بود و الان تمساح ها پارتی گرفته بودن .
نامجون : *نگاه های سنگین روی جین به معنی خفه شو*
جین : *زیپ دهنشو کشید*
جیمین : اگه تمساح داشت که پارک جنگلیش نمیکردن ، بعد اگه تساح داشت الان هزارن گزارش کشته شدن ادما توسط تمساح روزنامه ها رو ترکونده بود ...
ا/ت : اوکی زیاد بزرگش نکنید! اونجا امنیت داره سوهو ، نگران نباش!
سوهو :ممنون ا/ت ...
لیا : پس قرارمون بعد از خنک شدن هوا ماهیگیری کنار رودخانه و بعدشم کنار ابشار ...
همه : قبوله!
۷.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.