فیک هزاران شکوفه پارت ۹
بعد از دق دادنتون اینم پارت جدید
سانمی اومد و جلوی هیکاری وایساد
سانمی:هیکاری من میخوام یه فرشته پیشم زندگی کنه دوست دارم یه فرشته که مهربونتر از اون پیدا نمیشه برای خودم باشه
سپس یه جعبه زرشکی رنگ که داخلش حلقه بود از داخل کیمونش درآورد و اونو باز کرد و جلوی هیکای نگه داشت
در حالتی که به چشای هیکاری نگاه میکرد گفت: اون فرشتهای که الان اینجا وایساده و تو چشام داره نگاه میکنه دوست داره تا ابد واسه من بشه؟
ازت میخوام قبول کنی تا همیشه همسر من بمونی قبول میکنی؟
هیکاری که مثل شکوفههای آلبالو صورتی شده بود یه نفس عمیق کشید تا از این حالت استرسی در بیاد و با لبخند گفت: با کمال میل قبول میکنم تا همیشه همسر تو باشم
و اینجا بود که سانمی حلقه رو درآورد و دست چپ هیکاری رو گرفت و آروم حلقه رو توی انگشتش کرد
سانمی: ازت ممنونم که قبول کردی همسرم باشی قول میدم ازت مراقبت کنم فرشتهی من
سانمی آروم آروم اومد نزدیک صورت هیکاری چشماشو بست هیکاری که متوجه نیت سانمی شد اونم همزمان چشماشو بست و سانمی لبهاشو روی لبای هیکاری گذاشت
هیکاری توی ذهن: لباش لباش مزه نعنا رو میده خیلی آرامش بخشه
سانمی توی ذهن:فکر نمیکردم لباش مثل آبنبات باشه
و آروم شروع به مک زدن لبای هیکاری کرد
بعد از چند دقیقه که هر دوتاشونم نفس کم آوردن جدا شدن
سانمی هیکاری رو بغل کرد و گفت یه هیکاری خیلی دوست دارم
هیکاری: منم همینطور
خلاصه سانمی بهت درخواست داد که با همدیگه برید و یه دور کوچیکی توی شهر بزنید
با همدیگه از جاهای مختلف شهرو دیدید و درباره همه چیز صحبت میکردید حدوداً ساعت ۷ بودش که داشتید میرفتید سمت عمارت خودتون
چون عمارت هیکاری نزدیکتر از عمارت سانمی بود هر دوشون رفتند داخل حیاط عمارت و روی صندلی نشستن
میشه گفت توی شب تقریباً ستارهها میدرخشیدن در حالتی که ماه مثل مادرشون اونجا وایساده بود و صحنه رمانتیکی رو رغم میزد
هیکاری:سانمی
سانمی:جانم
هیکاری با سرخی: میگم من حالا که ازم به عنوان همسرت خواستگاری کردی میتونیم با هم برای زندگی بریم سرزمین سرگرمی؟
سانمی:اونجا؟
هیکاری: آره خوب فکر کنم بدونی کسی که من ازدواج میکنه یعنی شوهر من توی سرزمین سرگرمی تاجر بعدی خانواده چیبانا هست این افتخارو قبول میکنی؟
سانمی: قبول میکنم ولی یادت باشه هیکاری من تورو به خاطر خودت میخوام نه به خاطر چیزایی که داری
هیکاری: ممنونم سانمی
سانمی:از هیکاری خداحافظی کرد و رفت عمارت خودش و همه ماجرای های امروز رو برای گنیا تعریف کرد
گنیا هم کلی تبریک گفت فردای اون روز سانمی و گنیا از خواب بیدار شد رفت از صورتشو شست صبحانه که خورد رفت تو حیاط عمارت خودش که یه قدمی بزنه
که یه دفعه دیدن....
به خدا کرم دارم دارم جای حساس قطع میکنم😂💔
برای پارت بعد ۳۹ تا لایک بخوره🤡💔
حمایت یادتون نره
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
#انیمه
#شیطان_کش
#سانمی
#فیک
#فیکشن
#ویسگون
سانمی اومد و جلوی هیکاری وایساد
سانمی:هیکاری من میخوام یه فرشته پیشم زندگی کنه دوست دارم یه فرشته که مهربونتر از اون پیدا نمیشه برای خودم باشه
سپس یه جعبه زرشکی رنگ که داخلش حلقه بود از داخل کیمونش درآورد و اونو باز کرد و جلوی هیکای نگه داشت
در حالتی که به چشای هیکاری نگاه میکرد گفت: اون فرشتهای که الان اینجا وایساده و تو چشام داره نگاه میکنه دوست داره تا ابد واسه من بشه؟
ازت میخوام قبول کنی تا همیشه همسر من بمونی قبول میکنی؟
هیکاری که مثل شکوفههای آلبالو صورتی شده بود یه نفس عمیق کشید تا از این حالت استرسی در بیاد و با لبخند گفت: با کمال میل قبول میکنم تا همیشه همسر تو باشم
و اینجا بود که سانمی حلقه رو درآورد و دست چپ هیکاری رو گرفت و آروم حلقه رو توی انگشتش کرد
سانمی: ازت ممنونم که قبول کردی همسرم باشی قول میدم ازت مراقبت کنم فرشتهی من
سانمی آروم آروم اومد نزدیک صورت هیکاری چشماشو بست هیکاری که متوجه نیت سانمی شد اونم همزمان چشماشو بست و سانمی لبهاشو روی لبای هیکاری گذاشت
هیکاری توی ذهن: لباش لباش مزه نعنا رو میده خیلی آرامش بخشه
سانمی توی ذهن:فکر نمیکردم لباش مثل آبنبات باشه
و آروم شروع به مک زدن لبای هیکاری کرد
بعد از چند دقیقه که هر دوتاشونم نفس کم آوردن جدا شدن
سانمی هیکاری رو بغل کرد و گفت یه هیکاری خیلی دوست دارم
هیکاری: منم همینطور
خلاصه سانمی بهت درخواست داد که با همدیگه برید و یه دور کوچیکی توی شهر بزنید
با همدیگه از جاهای مختلف شهرو دیدید و درباره همه چیز صحبت میکردید حدوداً ساعت ۷ بودش که داشتید میرفتید سمت عمارت خودتون
چون عمارت هیکاری نزدیکتر از عمارت سانمی بود هر دوشون رفتند داخل حیاط عمارت و روی صندلی نشستن
میشه گفت توی شب تقریباً ستارهها میدرخشیدن در حالتی که ماه مثل مادرشون اونجا وایساده بود و صحنه رمانتیکی رو رغم میزد
هیکاری:سانمی
سانمی:جانم
هیکاری با سرخی: میگم من حالا که ازم به عنوان همسرت خواستگاری کردی میتونیم با هم برای زندگی بریم سرزمین سرگرمی؟
سانمی:اونجا؟
هیکاری: آره خوب فکر کنم بدونی کسی که من ازدواج میکنه یعنی شوهر من توی سرزمین سرگرمی تاجر بعدی خانواده چیبانا هست این افتخارو قبول میکنی؟
سانمی: قبول میکنم ولی یادت باشه هیکاری من تورو به خاطر خودت میخوام نه به خاطر چیزایی که داری
هیکاری: ممنونم سانمی
سانمی:از هیکاری خداحافظی کرد و رفت عمارت خودش و همه ماجرای های امروز رو برای گنیا تعریف کرد
گنیا هم کلی تبریک گفت فردای اون روز سانمی و گنیا از خواب بیدار شد رفت از صورتشو شست صبحانه که خورد رفت تو حیاط عمارت خودش که یه قدمی بزنه
که یه دفعه دیدن....
به خدا کرم دارم دارم جای حساس قطع میکنم😂💔
برای پارت بعد ۳۹ تا لایک بخوره🤡💔
حمایت یادتون نره
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
#انیمه
#شیطان_کش
#سانمی
#فیک
#فیکشن
#ویسگون
۶.۶k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.