part³¹🦖🗿
هتل //اتاق کوک.... //
کوک « یک ساعتی میشد که اورده بودمش هتل و هنوزم زیر لب هذیون میگفت و توی تب میسوخت! چرا یهو اینجوری شده؟
هوسوک « معمولا افرادی که فراموشی موقت میگیرن با دادن شک اینجوری میشن... ممکنه اون انفجار یه شُک باشه که داره حافظه از دست رفته اش رو براش روشن میکنه
کوک « حافظه از دست رفته؟ پرونده جانگ می رو بیارین
جیهوپ « باشه
جانگ می « همه چیز گنگ بود! چهره دختر برام تار بود و نمیفهمیدم اون امانتی چیه.... نمیتونستم دستامو تکون بدم و این عصبیم میکرد! به اجبار پلکام رو از هم فاصله دادم و به اطراف نگاه کردم، اینجا شبیه اتاق من نبود! نگاهم رو به دستام دادم و با دیدن بسته بودن دستم فکرم هزار جا رفت... نکنه کوک منو فروخته رفته؟؟؟
کوک « هنوزم سرت درد میکنه؟
جانگ می « اینجایی! نمیدونم چرا اما اخیرا وجود کوک بهم احساس آرامش و امنیت میداد.... خوبه سر قولت هستی
کوک « خب ظاهرا مغزت سر جاشه
جانگ می « دستمو باز کن
کوک « که باز خودتو بزنی؟
جانگ می « حداقل یه مسکن بهم بده... خواهش میکنم
کوک « بهم بگو چی دیدی؟
چند دقیقه پیش //
_پرونده جانگ می رو با عصبانیت روی میز پرت کرد و سعی کرد آروم باشه... چطور متوجه این موضوع نشده بود؟ توی پرونده نوشته بود جانگ می توی یکی از عملیات ها بشدت مجروح شده و این ممکن بود همون نکته ای باشه که جا انداخته بود و ادوارد فهمیده بود! هر چی بود به خاطره های گم شده جانگ می برمیگشت و باید اینو میفهمید
کوک « نگاهم رو به چهره غرق در خواب جانگ می دادم و آهی کشیدم! چی داری که ادوارد رو به سمت خودت میکشونی؟ اون خاطره چیه؟
.........پایان فلش بک.....
جانگ می « هر چی راجبش فکر میکنم سر دردم بیشتر میشه! نمیتونم تصویر واضحی ازش ببینم فقط یه چیز واضحه.... یه گردنبند دستمه که خیلی مهمه
کوک « گردنبند یاقوت؟
جانگ می « تو میدونی چیه؟؟؟
_دنیا روی سرش آوار شده بود! از اون گردنبند و اسمش متنفر بود.... اون گردنبند کل زندگیش رو نابود کرده بود و حالا این موجود خنگ دوست داشتنی هم وارد دایره مرگی شده بود که این گردنبند تشکیل داده بود
کوک « هیچی راجب این خاطرات یا هر چیزی که هست به کسی نمیگی فهمیدی؟؟؟؟ *عصبی
جانگ می « چ.. چرا؟ چرا عصبی میشی؟؟؟ اون
کوک « فقط بگو چشم *باداد
جیمین « هی چه خبره اینجا! آروم باشید
جانگ می « شازده رو مخ زنده ای؟؟؟؟ *با ذوق
جیمین « عه کوالا! اره ولی..... چرا دستش رو بستی کوک؟
کوک « هوففف بازش کن ولی اگه دیدی خودزنی میکنه دوباره ببندش
جیمین « به سلامتی دیوونه شدی؟
جانگ می « میدونستی خیلی بیشعوری جیمی؟
جیمین « ببین الان کوک هم رفته پرتت میکنم پایین هااا *حرصی
جانگ می « برو عمتو بنداز پایین...
......... سه روز بعد......
جانگ می « اینا چین؟
کوک « یک ساعتی میشد که اورده بودمش هتل و هنوزم زیر لب هذیون میگفت و توی تب میسوخت! چرا یهو اینجوری شده؟
هوسوک « معمولا افرادی که فراموشی موقت میگیرن با دادن شک اینجوری میشن... ممکنه اون انفجار یه شُک باشه که داره حافظه از دست رفته اش رو براش روشن میکنه
کوک « حافظه از دست رفته؟ پرونده جانگ می رو بیارین
جیهوپ « باشه
جانگ می « همه چیز گنگ بود! چهره دختر برام تار بود و نمیفهمیدم اون امانتی چیه.... نمیتونستم دستامو تکون بدم و این عصبیم میکرد! به اجبار پلکام رو از هم فاصله دادم و به اطراف نگاه کردم، اینجا شبیه اتاق من نبود! نگاهم رو به دستام دادم و با دیدن بسته بودن دستم فکرم هزار جا رفت... نکنه کوک منو فروخته رفته؟؟؟
کوک « هنوزم سرت درد میکنه؟
جانگ می « اینجایی! نمیدونم چرا اما اخیرا وجود کوک بهم احساس آرامش و امنیت میداد.... خوبه سر قولت هستی
کوک « خب ظاهرا مغزت سر جاشه
جانگ می « دستمو باز کن
کوک « که باز خودتو بزنی؟
جانگ می « حداقل یه مسکن بهم بده... خواهش میکنم
کوک « بهم بگو چی دیدی؟
چند دقیقه پیش //
_پرونده جانگ می رو با عصبانیت روی میز پرت کرد و سعی کرد آروم باشه... چطور متوجه این موضوع نشده بود؟ توی پرونده نوشته بود جانگ می توی یکی از عملیات ها بشدت مجروح شده و این ممکن بود همون نکته ای باشه که جا انداخته بود و ادوارد فهمیده بود! هر چی بود به خاطره های گم شده جانگ می برمیگشت و باید اینو میفهمید
کوک « نگاهم رو به چهره غرق در خواب جانگ می دادم و آهی کشیدم! چی داری که ادوارد رو به سمت خودت میکشونی؟ اون خاطره چیه؟
.........پایان فلش بک.....
جانگ می « هر چی راجبش فکر میکنم سر دردم بیشتر میشه! نمیتونم تصویر واضحی ازش ببینم فقط یه چیز واضحه.... یه گردنبند دستمه که خیلی مهمه
کوک « گردنبند یاقوت؟
جانگ می « تو میدونی چیه؟؟؟
_دنیا روی سرش آوار شده بود! از اون گردنبند و اسمش متنفر بود.... اون گردنبند کل زندگیش رو نابود کرده بود و حالا این موجود خنگ دوست داشتنی هم وارد دایره مرگی شده بود که این گردنبند تشکیل داده بود
کوک « هیچی راجب این خاطرات یا هر چیزی که هست به کسی نمیگی فهمیدی؟؟؟؟ *عصبی
جانگ می « چ.. چرا؟ چرا عصبی میشی؟؟؟ اون
کوک « فقط بگو چشم *باداد
جیمین « هی چه خبره اینجا! آروم باشید
جانگ می « شازده رو مخ زنده ای؟؟؟؟ *با ذوق
جیمین « عه کوالا! اره ولی..... چرا دستش رو بستی کوک؟
کوک « هوففف بازش کن ولی اگه دیدی خودزنی میکنه دوباره ببندش
جیمین « به سلامتی دیوونه شدی؟
جانگ می « میدونستی خیلی بیشعوری جیمی؟
جیمین « ببین الان کوک هم رفته پرتت میکنم پایین هااا *حرصی
جانگ می « برو عمتو بنداز پایین...
......... سه روز بعد......
جانگ می « اینا چین؟
۲۹.۶k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.