خاندان سلطنتی p2
*من دوست برادرت بودم واینکه من الان باید برم فردا تو قصر میبینمت می خوام برمت یه جایی
÷وقتی شاهزاده گفت که فردا میبینمت سرخ شدن ورفتم خونه ولی همش به فکر فردام که کجا میخواد من رو ببره
فردا صبح
کنت بلاچجووالیون ٪
٪دخترم امروز باید به قصر بری چون هم شاهزاده وهم ملکه باهات کاردارن
÷چشم پدر .رفتم که آماده بشم وقتی که به قصر رسیدم ملکه و شاهدخت منتظرم بودن
ملکه رایانا £
£عزیزم خوش اومدی بیا بریم داخل
رینا واقعا قرار زن داداشم بشی
÷نمیدونم شاید .داشتیم از پله ها میرفتیم بالا وبا نایرینا صحبت میکردم که شاهزاده کادن رودیدم لبه پنجره نشسته وقتی مارو دید بلند شد وتعظیم کرد
*مادر رینا ونایرینا
£کادن اینجا چیکار میکنی مگه پدرت نگفت که باید استراحت کنی تو تازه دیروز از جنگ برگشتی
*مادر من استراحت کرد ولی برای یه چیز دیگه اینجا بودم اگه میشه رینا رو به من چندساعت امانت بدید
£باش ببرش ولی مراقبش باش اگه اتفاقی براش بیوفته میکشمت
*چشم بریم رینا
÷شاهزاده دست من رو گرفت به دنبال خودش کشید رسیدیم به اسطبل که شاهزاده کادن من رو به دیوار تکیه داد ودم گوشم گفت
*آماده یه ماجراجویی تا مرز کشور هستی
÷وقتی این رو گفت پیشونیم رو بوس کرد ومن رو بلند کرد وسوار یه اسب سیاه خوشکل کرد واون هم سوار شد واز پشت بغلم کرد دم گوشم گفت
*این تازه اولش وقتی که زن من بشی هروز باید آماده آینجور ماجراها باشی
÷من سرخ شده بودم .حرکت کردیم که بعد از یک یا دوساعت کادن اسب رو متوقف کرو وپیاده شد بهش گفتم :چرا ایستادیم
*حتما خسته شدی چون الان نزدیک چهار ساعت که روی اسب هستیم بیا بغلم بزار بیارمت پایین .اسب تکون خورد و رینا تو بغلم افتاد وصورت اون چند میلی متری صورتم بود وصاف زل زده بودیم تو چشم های هم
÷شاهزاده کادن زل زده بود تو چشم های من ویه تکون ریز ممکن بود لبامون به هم بخوره
......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.لایک وکامنت یادتون نره
÷وقتی شاهزاده گفت که فردا میبینمت سرخ شدن ورفتم خونه ولی همش به فکر فردام که کجا میخواد من رو ببره
فردا صبح
کنت بلاچجووالیون ٪
٪دخترم امروز باید به قصر بری چون هم شاهزاده وهم ملکه باهات کاردارن
÷چشم پدر .رفتم که آماده بشم وقتی که به قصر رسیدم ملکه و شاهدخت منتظرم بودن
ملکه رایانا £
£عزیزم خوش اومدی بیا بریم داخل
رینا واقعا قرار زن داداشم بشی
÷نمیدونم شاید .داشتیم از پله ها میرفتیم بالا وبا نایرینا صحبت میکردم که شاهزاده کادن رودیدم لبه پنجره نشسته وقتی مارو دید بلند شد وتعظیم کرد
*مادر رینا ونایرینا
£کادن اینجا چیکار میکنی مگه پدرت نگفت که باید استراحت کنی تو تازه دیروز از جنگ برگشتی
*مادر من استراحت کرد ولی برای یه چیز دیگه اینجا بودم اگه میشه رینا رو به من چندساعت امانت بدید
£باش ببرش ولی مراقبش باش اگه اتفاقی براش بیوفته میکشمت
*چشم بریم رینا
÷شاهزاده دست من رو گرفت به دنبال خودش کشید رسیدیم به اسطبل که شاهزاده کادن من رو به دیوار تکیه داد ودم گوشم گفت
*آماده یه ماجراجویی تا مرز کشور هستی
÷وقتی این رو گفت پیشونیم رو بوس کرد ومن رو بلند کرد وسوار یه اسب سیاه خوشکل کرد واون هم سوار شد واز پشت بغلم کرد دم گوشم گفت
*این تازه اولش وقتی که زن من بشی هروز باید آماده آینجور ماجراها باشی
÷من سرخ شده بودم .حرکت کردیم که بعد از یک یا دوساعت کادن اسب رو متوقف کرو وپیاده شد بهش گفتم :چرا ایستادیم
*حتما خسته شدی چون الان نزدیک چهار ساعت که روی اسب هستیم بیا بغلم بزار بیارمت پایین .اسب تکون خورد و رینا تو بغلم افتاد وصورت اون چند میلی متری صورتم بود وصاف زل زده بودیم تو چشم های هم
÷شاهزاده کادن زل زده بود تو چشم های من ویه تکون ریز ممکن بود لبامون به هم بخوره
......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.لایک وکامنت یادتون نره
۱۳۳
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.