فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت15
فرودگاه"
از زبان چویا]
کاره اون عوضی ـه!!
وقتی به هواپیما رسیدیم... وحشتناک بود.
صدای فریادِ زن، مرد، بچه!
گریه بچه ای که مادرشو تو حادثه ی منفجر شدن از دست داده ـو برای اینکه چشماشو باز کنه تکونش میده.
کسایی که تو هواپیما بودن ـو منفجر شدن، صحنه ی بدی بود.
افرادی که کنارِ هواپیما بودن ـو الان نیمی از بدنشون نبود.
شوکه بدی بهم وارد شد.
اون صحنه ها داشت منو تیکه تیکه میکرد. دستمو یه نفر کشید ـو گفت: چویا بیا از اینجا بریم، با روحیه ـت سازگار نیست.
دستمو از دستِ دازای بیرون کشیدم ـو با عصبانبت گفتم: خفه شو، شاید هنوز زنده باشن!
جلوتر،کنارِ یه مرد که بخاطر انفجار خون از جاری شده بود ـو دستش؛...قطع شده بود...رفتم!
روی زانوهام خم شدم ـو با ترس گوشامو روی قلبش گذاشتم.
هنوز زنده بود، قلب ـش میتپید.
با صدای بلندی جوری که همه بشنون گفتم: به اورژانس زنگ بزنید، بعضی ـاشون هنوز زنده ـن، البته فعلا!
به خودشون اومدن ولی هنوز تو شوک بودن.
دازای نزدیک ـتر اومد ـو گفت: من به اورژانس زنگ میزنم تو عم بهتره به پلیس زنگ بزنی تا درمورد این انفجار تحقیق کنن.
سری تکون دادم ـو موبایل ـمو در اوردم ـو...
یه نوشته رو صفحه ی گوشی اومد.
به دنیای من خوش اومدی!
چشمام از تعجب گرد شد.... منظورش چی بود؟
یهو یه نورِ زرد رنگ از گوشی بیرون اومد ـو کلِ اون فضا رو پر کرد.
داره... داره مارو به داخل... گوشی میکشه!!!
چه اتفاقی داره میوفته؟؟!
چیزی به جز یه نور زرد نمیدیدم که روش نوشته شده بود: به دنیای من خوش اومدی!
ترس برم داشت، منظورش چیه؟
نـ... نکنه... نه... نه... این غیر ممکنه.. اون.. اون هنوز به یوکوهاما نیومده بود.
_میتونه افراد ـو از این دنیا به یه دنیای دیگه ببره.
یاد حرف موری سان افتادم، لعنتی! لعنتی! لعنتی!
باید این ماموریت ـو جدی میگرفتم.
چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستامو رو شقیقه هام گذاشتم.
اون نور داشت منو دیوونه میکرد ـو منو متحرک نگه داشته بود ـو به یه جایی میکشوندم.
_چویا... چویا... چویا!!
چشمامو باز کردم.
چه اتفاقی افتاد؟ مگه... مگه الان تو یه جای پر از نور نبودیم.
_هی چویا.. اصلا صدامو میشنوی؟!
چند بار پلک زدم ـو به دازای نگاه کردم ـو گفتم: ما کجاییم؟
با تعجب گفت: خودم ـم نمیدونم!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: کارِ اون یارو اداچیهارا هاچیرو ـعه.
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: هاچیرو کیه؟
دستامو مشت کردم ـو گفتم: اون لعنتی توانایی ـه اینو داره که افراد ـو از طریقِ موهبتش به یه دنیای دیگه ببره.
این دنیا دقیقا شبیه به دنیای خودمونه،....
سرمو بالا اوردم ـو گفتم:ما اینجا گیر افتادیم!
ادامه دارد...
#پارت15
فرودگاه"
از زبان چویا]
کاره اون عوضی ـه!!
وقتی به هواپیما رسیدیم... وحشتناک بود.
صدای فریادِ زن، مرد، بچه!
گریه بچه ای که مادرشو تو حادثه ی منفجر شدن از دست داده ـو برای اینکه چشماشو باز کنه تکونش میده.
کسایی که تو هواپیما بودن ـو منفجر شدن، صحنه ی بدی بود.
افرادی که کنارِ هواپیما بودن ـو الان نیمی از بدنشون نبود.
شوکه بدی بهم وارد شد.
اون صحنه ها داشت منو تیکه تیکه میکرد. دستمو یه نفر کشید ـو گفت: چویا بیا از اینجا بریم، با روحیه ـت سازگار نیست.
دستمو از دستِ دازای بیرون کشیدم ـو با عصبانبت گفتم: خفه شو، شاید هنوز زنده باشن!
جلوتر،کنارِ یه مرد که بخاطر انفجار خون از جاری شده بود ـو دستش؛...قطع شده بود...رفتم!
روی زانوهام خم شدم ـو با ترس گوشامو روی قلبش گذاشتم.
هنوز زنده بود، قلب ـش میتپید.
با صدای بلندی جوری که همه بشنون گفتم: به اورژانس زنگ بزنید، بعضی ـاشون هنوز زنده ـن، البته فعلا!
به خودشون اومدن ولی هنوز تو شوک بودن.
دازای نزدیک ـتر اومد ـو گفت: من به اورژانس زنگ میزنم تو عم بهتره به پلیس زنگ بزنی تا درمورد این انفجار تحقیق کنن.
سری تکون دادم ـو موبایل ـمو در اوردم ـو...
یه نوشته رو صفحه ی گوشی اومد.
به دنیای من خوش اومدی!
چشمام از تعجب گرد شد.... منظورش چی بود؟
یهو یه نورِ زرد رنگ از گوشی بیرون اومد ـو کلِ اون فضا رو پر کرد.
داره... داره مارو به داخل... گوشی میکشه!!!
چه اتفاقی داره میوفته؟؟!
چیزی به جز یه نور زرد نمیدیدم که روش نوشته شده بود: به دنیای من خوش اومدی!
ترس برم داشت، منظورش چیه؟
نـ... نکنه... نه... نه... این غیر ممکنه.. اون.. اون هنوز به یوکوهاما نیومده بود.
_میتونه افراد ـو از این دنیا به یه دنیای دیگه ببره.
یاد حرف موری سان افتادم، لعنتی! لعنتی! لعنتی!
باید این ماموریت ـو جدی میگرفتم.
چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستامو رو شقیقه هام گذاشتم.
اون نور داشت منو دیوونه میکرد ـو منو متحرک نگه داشته بود ـو به یه جایی میکشوندم.
_چویا... چویا... چویا!!
چشمامو باز کردم.
چه اتفاقی افتاد؟ مگه... مگه الان تو یه جای پر از نور نبودیم.
_هی چویا.. اصلا صدامو میشنوی؟!
چند بار پلک زدم ـو به دازای نگاه کردم ـو گفتم: ما کجاییم؟
با تعجب گفت: خودم ـم نمیدونم!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: کارِ اون یارو اداچیهارا هاچیرو ـعه.
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: هاچیرو کیه؟
دستامو مشت کردم ـو گفتم: اون لعنتی توانایی ـه اینو داره که افراد ـو از طریقِ موهبتش به یه دنیای دیگه ببره.
این دنیا دقیقا شبیه به دنیای خودمونه،....
سرمو بالا اوردم ـو گفتم:ما اینجا گیر افتادیم!
ادامه دارد...
۴.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.