(ارباب زاده)𝐏𝔞ⓡŦ.13
(ارباب زاده)𝐏𝔞ⓡŦ.13
ا.ت*ویو
با اقای جیمین سلام و علیک کردم.
چقد کیوت و مهربون هستش رفتم به عمارت و تمیز کنم.
نویسنده*ویو
(یک هفته بعد)
ا.ت میخواست بره با جونگهیون قرار بذار که مادر تهیونگ.
گفت
م ته:نمیتونی بری با دوست پسرت قرار بذاری
ا.ت:من باهاش عقد کردم
م ته:پس چرا اون گذاشته مرد به این پولداری داخل عمارت کار کنی
ا.ت:من مجبورش کردم،چون دستم تو جیب خودم باشه
م ته:دیگه نمیتونی بری
ا.ت:داری چی میگی زندگی منه بتوچه؟
م ته:منم خانوم اربابتم پس درست صحبت کن.
م ته*ویو
هیچ کس تو اون طبقه نبود،رفتم دستش و گرفتم.
کشون کشون بردمش داخل انباری
ا.ت:ولم کن(داد)
م ته:بیا هرچقدر هم بخوای داد بزنی هیچکس به دادت نمیرسه(خشن)
ا.ت:کثافت(بلند)
انداختمش داخل انباری و در و بستم.
ندیمه*ویو
توی حیاط بودم داشتم حیاط عمارت رو تمیز.
میکردم،منم یک ندیمه ساده هستم داخل عمارت.
یهو دیدم خانوم ارباب دست یکی از ندیمه هارو یعنی ا.ت.
رو گرفته و داره میندازه تو انباری.
شوکه شدم و جلو نرفتم کل ندیمه ها.
ابن سگ لز خانوم ارباب میترسن
ته*ویو
توی اتاقم هستم.
یک هفته گذشته و هرچی گذشت بیشر دارم به ا.ت
وابسته میشم،سعی میکنم که بهش فکر نکنم اما.
انگار تو مغزم کپی شده اسم ا.ت و خودش.
دلم میخواد برم دست اون دختر و بگیرم و بهش بگم با من ازدواج میکنی.
ولی دل و جرعت ندارم عشق خیلی حس خوبیه.
از وقتی عاشق این دختر شدم،حس خوبی دارم و کلا خوشحالم.
روانشناسم راست میگفت که باید یه دختر پیدا کنی تادعاشقش باشی و اونم عاشق تو.
خدا وکیلی کارشون درسته
ا.ت*ویو
با اقای جیمین سلام و علیک کردم.
چقد کیوت و مهربون هستش رفتم به عمارت و تمیز کنم.
نویسنده*ویو
(یک هفته بعد)
ا.ت میخواست بره با جونگهیون قرار بذار که مادر تهیونگ.
گفت
م ته:نمیتونی بری با دوست پسرت قرار بذاری
ا.ت:من باهاش عقد کردم
م ته:پس چرا اون گذاشته مرد به این پولداری داخل عمارت کار کنی
ا.ت:من مجبورش کردم،چون دستم تو جیب خودم باشه
م ته:دیگه نمیتونی بری
ا.ت:داری چی میگی زندگی منه بتوچه؟
م ته:منم خانوم اربابتم پس درست صحبت کن.
م ته*ویو
هیچ کس تو اون طبقه نبود،رفتم دستش و گرفتم.
کشون کشون بردمش داخل انباری
ا.ت:ولم کن(داد)
م ته:بیا هرچقدر هم بخوای داد بزنی هیچکس به دادت نمیرسه(خشن)
ا.ت:کثافت(بلند)
انداختمش داخل انباری و در و بستم.
ندیمه*ویو
توی حیاط بودم داشتم حیاط عمارت رو تمیز.
میکردم،منم یک ندیمه ساده هستم داخل عمارت.
یهو دیدم خانوم ارباب دست یکی از ندیمه هارو یعنی ا.ت.
رو گرفته و داره میندازه تو انباری.
شوکه شدم و جلو نرفتم کل ندیمه ها.
ابن سگ لز خانوم ارباب میترسن
ته*ویو
توی اتاقم هستم.
یک هفته گذشته و هرچی گذشت بیشر دارم به ا.ت
وابسته میشم،سعی میکنم که بهش فکر نکنم اما.
انگار تو مغزم کپی شده اسم ا.ت و خودش.
دلم میخواد برم دست اون دختر و بگیرم و بهش بگم با من ازدواج میکنی.
ولی دل و جرعت ندارم عشق خیلی حس خوبیه.
از وقتی عاشق این دختر شدم،حس خوبی دارم و کلا خوشحالم.
روانشناسم راست میگفت که باید یه دختر پیدا کنی تادعاشقش باشی و اونم عاشق تو.
خدا وکیلی کارشون درسته
۷.۵k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.