رویای اشنا part 38
ویو جونگ کوک
٪ شوگا راست میگه دعوا نکنید، ما تصمیم گرفتیم که شماروهم با خودمون ببریم تا کمکمون کنین.
÷وایی مرسییی(تهیونگ رو بغل کرد)
٪خواهش میکنم عشقم
_😐خب دیگه بسه. وسایلتون رو جمع کنید.
+باشه
ویو جونگ هوان
رفتم توی اتاق جونگ کوک تا وسایلمو جمع کنم. بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم روی تخت دراز کشیدم حوصلم سر رفته بود و کم کم داشت شب میشد. دلم میخواست برم بیرون و یکم تو جنگل بچرخم پس یه لباس مشکی پوشیدم و یه ارایش کم کردم داشتم تو اینه خودمو نگاه میکردم که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد داخل.
_جایی میری؟
+راستش میخوام برم توی جنگل یکم قدم بزنم
_خب منم حوصلم سر رفته بیا باهم بریم
+اره فکر خوبیه(لبخند)
_پس وایسا منم اماده بشم.(لبخند)
+باشه
رفتم بیرون از خونه و منتظر جونگ کوک موندم یکم بعد جونگ کوکم اومد و باهم رفتیم توی جنگل. خیلی وایب خوبی داشت.
یه نگاه به جونگ کوک کردم، خیلی خفن و کراش شده بود حواسم نبود و داشتم نگاش میکردم
_چیزی شده؟
+.... چی.... نه نه چیزی نشده
_پس چرا اونجوری نگام میکردی؟(نیشخند)
+همینجوری
_اها.... جونگ هوان
+بله
_تو تاحالا عاشق شدی؟
+اممم نمیدونم.... فکر کنم اره
_یعنی چی فکر میکنی اره
+یعنی هنوز راجب حسی که بهش دارم مطمئن نیستم.
_اها... راستی مرسی که تو مأموریت ها کمکم میکنی
+کار خاصی نکردم
_همین که داوطلب شدی خوبه.
+مرسی
تو حال خودم بودم که دیدم جونگ کوک دستمو گرفته، با تعجب نگاش کردم
_چون شبه ممکنه گم بشی
+اها..... راستی میگم تو عاشق شدی؟
_اره چطور؟
+هیچی همینجوری گفتم
وقتی گفت عاشق شده ناراحت شدم، چون منم یکم یه حس هایی به جونگ کوک دارم.
_خب بهتره برگردیم خونه
+باشه
...
شرطا: 4تا لایک 17تا کامنت
٪ شوگا راست میگه دعوا نکنید، ما تصمیم گرفتیم که شماروهم با خودمون ببریم تا کمکمون کنین.
÷وایی مرسییی(تهیونگ رو بغل کرد)
٪خواهش میکنم عشقم
_😐خب دیگه بسه. وسایلتون رو جمع کنید.
+باشه
ویو جونگ هوان
رفتم توی اتاق جونگ کوک تا وسایلمو جمع کنم. بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم روی تخت دراز کشیدم حوصلم سر رفته بود و کم کم داشت شب میشد. دلم میخواست برم بیرون و یکم تو جنگل بچرخم پس یه لباس مشکی پوشیدم و یه ارایش کم کردم داشتم تو اینه خودمو نگاه میکردم که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد داخل.
_جایی میری؟
+راستش میخوام برم توی جنگل یکم قدم بزنم
_خب منم حوصلم سر رفته بیا باهم بریم
+اره فکر خوبیه(لبخند)
_پس وایسا منم اماده بشم.(لبخند)
+باشه
رفتم بیرون از خونه و منتظر جونگ کوک موندم یکم بعد جونگ کوکم اومد و باهم رفتیم توی جنگل. خیلی وایب خوبی داشت.
یه نگاه به جونگ کوک کردم، خیلی خفن و کراش شده بود حواسم نبود و داشتم نگاش میکردم
_چیزی شده؟
+.... چی.... نه نه چیزی نشده
_پس چرا اونجوری نگام میکردی؟(نیشخند)
+همینجوری
_اها.... جونگ هوان
+بله
_تو تاحالا عاشق شدی؟
+اممم نمیدونم.... فکر کنم اره
_یعنی چی فکر میکنی اره
+یعنی هنوز راجب حسی که بهش دارم مطمئن نیستم.
_اها... راستی مرسی که تو مأموریت ها کمکم میکنی
+کار خاصی نکردم
_همین که داوطلب شدی خوبه.
+مرسی
تو حال خودم بودم که دیدم جونگ کوک دستمو گرفته، با تعجب نگاش کردم
_چون شبه ممکنه گم بشی
+اها..... راستی میگم تو عاشق شدی؟
_اره چطور؟
+هیچی همینجوری گفتم
وقتی گفت عاشق شده ناراحت شدم، چون منم یکم یه حس هایی به جونگ کوک دارم.
_خب بهتره برگردیم خونه
+باشه
...
شرطا: 4تا لایک 17تا کامنت
۶.۳k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.