فیک:عشق یا نفرت
فیک:عشق یا نفرت
پارت 9
ویو چویا
با حس درد شدیدی تو بدنم بیدار شدم. ولی من چرا اینجام؟مگه تو زیرزمین شکنجه نمیشدم پس اینجا چیکار میکنم ؟من رو تختم؟!
با شتاب بلند شدم تمام و بدنم درد گرفت .تمام بدنم باند پیچی شده بود
-بلاخره بیدار شدی
برگشتم سمت صدا اون عوضی اونجا بود خیلی ریلکس رو صندلی نشسته بود کتاب میخوند
+ت...تو...اینجا...چیکار میکنی...اینجا..کجاست....چرا من و اوردی اینجا...
-هیی(پوزخند) یعنی چی نباید تو اتاق خودم باشم و بله من تورو اوردم اینجا
بلند شد اومد سمتم چهار دستو پا اومد سمتم فکمو گرفت و تو گوشم زمزمه کرد
-چون تو از الان به بعد مال منی
این حرفش آتیش عصبانیتم بیشتر شعله ور کرد هولش دادم داد ززدم
+چی داری برای خودت میگی کی گفته من مال توعم . خواب دیدی خیر باشه
که یهویی دستم و گرفت روم خیمه زد .اومد نزدیک گردنم و دندوناشو تو گردنم فرو کرد خونمو میمکید
+ایییی..ب..بس..کن...
یکم بعد ازم جدا شد تو گوشم گفت
-چرا
اومد بالا و چونمو گرفت
-مشخص که تو داری لذت میبری.چرا انقدر قرمز شدی بیبی بوی؟ انقدر دوست داری خونتو بمکم
+ت...توی...عوضی به چه حقی منو اونجوری صدا میزنی دلت میخواد بمیری
دوباره خونم میمکید
(فلش بک به 2 ساعت)
ویو دازای
پسرو از زیرزمین دراوردم دادمش به خدمتکارا تا تمیزش کنن کارشون 1 ساعت طول کشید بردمش تو اتاقم گذاشتمش رو تخت کتاب مورد علاقم و برداشتم رفتم رو صندلی نشستم بعد گذشت 5 دقیقه صدای در اومد فکر کردم خدمتکار رفتم درو باز کردم که برادرم احمقم ورلاین بود
ورلاین$ اونی-ساما
-چی میخوای
$اومدم ببینمت
بدون اینکه متوجه بشم اومد تو اتاق رفتم سمت پسره دستش گذاشت رو گونش
-هوی نانی یوشتا(چه غلطی داری میکنی) ازش دور شو
$اووو اونی-ساما چرا برای یه برده بی ارزش غیرت بازی درمیاری اون فقط یه برده است دیگه درسته تو که عاشقش نشدی که درسته ؟
-داماره(خفه شو) ددکیارو(گمشو بیرون)
انداختمش بیرون دوباره نشستم رو صندلی بعد گذشت 1 ساعت دیگه بیدار شد
(پاین فلش بک)
ویو دازای
ازش جدا شدم.روش خیمه زدم
-اسمت چیه پسر کوچولو
+ب..به تو ربطی نداری
-واقعا؟
از روی شروار د*یکش مالش میدادم
+اههههههههه..ن...نکن....ت..تمومش...کن....
-اگه اسمت و بهم بگی دستم و برمیدارن
+چ...چویا......چویا....ن..ناکاهارا....
-دستم برداشتم .
آفرین پسر کوچولوم
+هه..هه..هه...هه..هه..هه..هه(نفس نفس زدن)
-از الان تو مال خودمی
بوسیدمش
پایان
پارت 9
ویو چویا
با حس درد شدیدی تو بدنم بیدار شدم. ولی من چرا اینجام؟مگه تو زیرزمین شکنجه نمیشدم پس اینجا چیکار میکنم ؟من رو تختم؟!
با شتاب بلند شدم تمام و بدنم درد گرفت .تمام بدنم باند پیچی شده بود
-بلاخره بیدار شدی
برگشتم سمت صدا اون عوضی اونجا بود خیلی ریلکس رو صندلی نشسته بود کتاب میخوند
+ت...تو...اینجا...چیکار میکنی...اینجا..کجاست....چرا من و اوردی اینجا...
-هیی(پوزخند) یعنی چی نباید تو اتاق خودم باشم و بله من تورو اوردم اینجا
بلند شد اومد سمتم چهار دستو پا اومد سمتم فکمو گرفت و تو گوشم زمزمه کرد
-چون تو از الان به بعد مال منی
این حرفش آتیش عصبانیتم بیشتر شعله ور کرد هولش دادم داد ززدم
+چی داری برای خودت میگی کی گفته من مال توعم . خواب دیدی خیر باشه
که یهویی دستم و گرفت روم خیمه زد .اومد نزدیک گردنم و دندوناشو تو گردنم فرو کرد خونمو میمکید
+ایییی..ب..بس..کن...
یکم بعد ازم جدا شد تو گوشم گفت
-چرا
اومد بالا و چونمو گرفت
-مشخص که تو داری لذت میبری.چرا انقدر قرمز شدی بیبی بوی؟ انقدر دوست داری خونتو بمکم
+ت...توی...عوضی به چه حقی منو اونجوری صدا میزنی دلت میخواد بمیری
دوباره خونم میمکید
(فلش بک به 2 ساعت)
ویو دازای
پسرو از زیرزمین دراوردم دادمش به خدمتکارا تا تمیزش کنن کارشون 1 ساعت طول کشید بردمش تو اتاقم گذاشتمش رو تخت کتاب مورد علاقم و برداشتم رفتم رو صندلی نشستم بعد گذشت 5 دقیقه صدای در اومد فکر کردم خدمتکار رفتم درو باز کردم که برادرم احمقم ورلاین بود
ورلاین$ اونی-ساما
-چی میخوای
$اومدم ببینمت
بدون اینکه متوجه بشم اومد تو اتاق رفتم سمت پسره دستش گذاشت رو گونش
-هوی نانی یوشتا(چه غلطی داری میکنی) ازش دور شو
$اووو اونی-ساما چرا برای یه برده بی ارزش غیرت بازی درمیاری اون فقط یه برده است دیگه درسته تو که عاشقش نشدی که درسته ؟
-داماره(خفه شو) ددکیارو(گمشو بیرون)
انداختمش بیرون دوباره نشستم رو صندلی بعد گذشت 1 ساعت دیگه بیدار شد
(پاین فلش بک)
ویو دازای
ازش جدا شدم.روش خیمه زدم
-اسمت چیه پسر کوچولو
+ب..به تو ربطی نداری
-واقعا؟
از روی شروار د*یکش مالش میدادم
+اههههههههه..ن...نکن....ت..تمومش...کن....
-اگه اسمت و بهم بگی دستم و برمیدارن
+چ...چویا......چویا....ن..ناکاهارا....
-دستم برداشتم .
آفرین پسر کوچولوم
+هه..هه..هه...هه..هه..هه..هه(نفس نفس زدن)
-از الان تو مال خودمی
بوسیدمش
پایان
۳.۷k
۲۸ تیر ۱۴۰۳