•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
#𝙋𝙖𝙧𝙩_16
#همخونه_اخموی_من
ازش جدا شدم و از راهروی اتاق ها گذشتم
و به اتاقم پناه بردم درو که بستم به در تکیه زدم هنوزم قلبم تند تند میزد
کیفم کنار میز گذاشتم و با همون لباسا روی ت خ ت به پش ت د ر از کشیدم و چشمام بستم
نفس های عمیق و منظم میکشیدم اروم شده بودم
چشمام گرم شدن کم کم پلک هام سنگین شدن و توی عالم خواب رفتم...
با حس اینکه یکی داره ل ب اس ام درم ی اره
چشمام نیمه باز کردم دیدم تار بود
با نشستن دستش روی قلبم هینی کشیدم
چشمام کامل باز کردم که بی بی ترسیده خودش عقب کشید و با غر گفت
_خدا بگم چیکارت نکنه دختر منو سکته دادی این چه طرز بیدار شدنه
مات و با دهن باز نگاهش کردم چشمام ریز کردم و گفتم
_بی بی داری ل خ ت م میکنی میخای ج ی غ نزنم خب بیدارم میکردی قربونت برم
خنده ای کرد و گفت
#𝙋𝙖𝙧𝙩_16
#همخونه_اخموی_من
ازش جدا شدم و از راهروی اتاق ها گذشتم
و به اتاقم پناه بردم درو که بستم به در تکیه زدم هنوزم قلبم تند تند میزد
کیفم کنار میز گذاشتم و با همون لباسا روی ت خ ت به پش ت د ر از کشیدم و چشمام بستم
نفس های عمیق و منظم میکشیدم اروم شده بودم
چشمام گرم شدن کم کم پلک هام سنگین شدن و توی عالم خواب رفتم...
با حس اینکه یکی داره ل ب اس ام درم ی اره
چشمام نیمه باز کردم دیدم تار بود
با نشستن دستش روی قلبم هینی کشیدم
چشمام کامل باز کردم که بی بی ترسیده خودش عقب کشید و با غر گفت
_خدا بگم چیکارت نکنه دختر منو سکته دادی این چه طرز بیدار شدنه
مات و با دهن باز نگاهش کردم چشمام ریز کردم و گفتم
_بی بی داری ل خ ت م میکنی میخای ج ی غ نزنم خب بیدارم میکردی قربونت برم
خنده ای کرد و گفت
۷۵۴
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.