با اینکه شرط نرسیده بود ولی میزارم🥲
عشق پیچیده
پارت۹
شاممون تموم شد
مامان؛ پسرا خیلی خوش گذشت کاش بیشتر میموندید
تهیونگ: ممنون ولی ما یواشکی اومدیم باید بریم
مامان: حیف شد ولی بازم بیاید
جیهوپ: وایسید نمیتونیم بریم
پسرا: چرااا
جیهوپ: مدیر برناممون گفته که میدونیم یواشکی فرار کردین پس هرجایی که هستید بمونید چون بادیگارداتون پیداتون کنن جرتون میدن
شوگا: الان یعنی چی من کجا بخوابم؟!
مامان: اصلا عیب نداره شبو اینجا بمونید
بابا: اصلا امکان نداره اصلاااا و عبداااا
مامان: چاگیا بیا تو اتاق کارت دارم
مامان و بابا رفتن
یونا: اگه بمونید بیاید شبو بیدار بمونیم و بازی کنیم من تا حالا با آدم های معروف بیدار نموندم
آت: عه یونا
یونا: زهرمار خوب حوصلم سر میره شبا
مامان از اتاق در اومد
مامان: خب پسرا میتونید توی اتاق آت بمونید آت هم میره تو اتاق یونا
آت: من نمیرم تو اتاق یونا اونجا خیلی شلوغه و نامرتبه
یونا: پس می خوای برو تو اتاق خودت با هفت تا پسر بخواب
دهنم دیگه باز مونده بود
پسرا هم ریز ریز میخندیدن
همه رفتیم توی اتاقامون قرار شد توی اتاق من بازی کنیم
چند تا بازی دسته جمعی کردیم
بچه ها همشون خوابشون برده بود حتی یونا
فقط منو و جیمین بیدار بودیم
آت: خب بهتره برم توی اتاق یونا
جیمین: اوهوم برو
آت: امممم فقط ....
جیمین: چی شده؟!
آت: می خواستم یه چیزی ازت بپرسم
جیمین: بپرس
دوتامون هم روی تخت نشستیم
آت: تو ..... همون پسر توی مغازه نیستی که اون موقع دیدم ؟!
جیمین: چی معلومه که من نبودم
آت: پس میدونی کجا رو میگم
جیمین: هان؟!
آت: لطفا راستش رو بگو
جیمین« خب اره من بودم
آت: خب من اولین پسری بودی که بهش حسی داشتم
جیمین: واقعا؟! منم
به هم نزدیک شدیم که بابای همیشه در صحنم وارد اتاق شد
شرط: ۱۰ لایک
پارت۹
شاممون تموم شد
مامان؛ پسرا خیلی خوش گذشت کاش بیشتر میموندید
تهیونگ: ممنون ولی ما یواشکی اومدیم باید بریم
مامان: حیف شد ولی بازم بیاید
جیهوپ: وایسید نمیتونیم بریم
پسرا: چرااا
جیهوپ: مدیر برناممون گفته که میدونیم یواشکی فرار کردین پس هرجایی که هستید بمونید چون بادیگارداتون پیداتون کنن جرتون میدن
شوگا: الان یعنی چی من کجا بخوابم؟!
مامان: اصلا عیب نداره شبو اینجا بمونید
بابا: اصلا امکان نداره اصلاااا و عبداااا
مامان: چاگیا بیا تو اتاق کارت دارم
مامان و بابا رفتن
یونا: اگه بمونید بیاید شبو بیدار بمونیم و بازی کنیم من تا حالا با آدم های معروف بیدار نموندم
آت: عه یونا
یونا: زهرمار خوب حوصلم سر میره شبا
مامان از اتاق در اومد
مامان: خب پسرا میتونید توی اتاق آت بمونید آت هم میره تو اتاق یونا
آت: من نمیرم تو اتاق یونا اونجا خیلی شلوغه و نامرتبه
یونا: پس می خوای برو تو اتاق خودت با هفت تا پسر بخواب
دهنم دیگه باز مونده بود
پسرا هم ریز ریز میخندیدن
همه رفتیم توی اتاقامون قرار شد توی اتاق من بازی کنیم
چند تا بازی دسته جمعی کردیم
بچه ها همشون خوابشون برده بود حتی یونا
فقط منو و جیمین بیدار بودیم
آت: خب بهتره برم توی اتاق یونا
جیمین: اوهوم برو
آت: امممم فقط ....
جیمین: چی شده؟!
آت: می خواستم یه چیزی ازت بپرسم
جیمین: بپرس
دوتامون هم روی تخت نشستیم
آت: تو ..... همون پسر توی مغازه نیستی که اون موقع دیدم ؟!
جیمین: چی معلومه که من نبودم
آت: پس میدونی کجا رو میگم
جیمین: هان؟!
آت: لطفا راستش رو بگو
جیمین« خب اره من بودم
آت: خب من اولین پسری بودی که بهش حسی داشتم
جیمین: واقعا؟! منم
به هم نزدیک شدیم که بابای همیشه در صحنم وارد اتاق شد
شرط: ۱۰ لایک
۶.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.