بوکسر دوست داشتنی:)
بوکسر دوست داشتنی:)
p38
ا.ت: ای بابا...پسرا کافیه! شوگا توهم بس کن
شوگا: ایش...برادر فروش!
ا.ت:(خنده) خب داشتی میگفتی؟
کوک: راستش ساعت ۵ باید جایی بریم!
ا.ت: خب..مشکلی نیست میتونم بیام!
کوک: عالیه..منتظر پیامم باش..بای بای کیوتم
ا.ت: فعلاا
صدای زنگ در..
ا.ت: من باز میکنم داداشی..
ا.ت در و باز میکنه که با دیدن دوتا فرد روبه روش اشک توی چشاش جمع میشه..اون بالاخره بعد چند وقت مادر و پدرش رو دید!
بدون اینکه بزاره مامان و باباش چیزی بگن پرید بغلشون!!
ا.ت: مامانی..بابایی...دلم براتون تنگ شد(بغض)
م.ا.ت: ماهم دلمون برات تنگ شد دختر قشنگم..حالت چطوره؟
ا.ت: خوبم مامان جونم..
ب.ا.ت: دختر نازم..دلم برات یه ذره شده بود...چقدر زیبا تر شدی!!
ا.ت: ممنون بابایی قشنگم..
*بعد کلی صحبت با مامان و باباش بحث رسید بههه....کوکییی*
م.ا.ت: خب دخترم..راجب اون پسره بگو!
پ.ا.ت: آره.. اسمش چی بود؟
پ.ا.ت: جوکوک؟جانکوک؟
م.ا.ت: نه بابا...جگکوک بود
ا.ت: مامان..بابا...اسمش جئون جانگ کوکه...میتونین بهش بگین جونگکوک...اگه براتون سخته میتونید بگید کوک
م.ا.ت: کوک رو ترجیح میدم
پ.ا.ت: ببینم پولداره؟
ا.ت: مامان..بابا...آخه شما به پولش چیکار دارین؟مهم اینه که ما عاشق همیم!
م.ا.ت: چه عالی..حال کی ازدواج میکنین؟
ا.ت: ای خدا...بزارین دو روز بگذره
شوگا: مامان بابا...من اینجا شلغمم؟همش چسبیدین به این الدنگ!
م.ا.ت: پسر عزیزم دیگه مرد شده..
شوگا: (پوکر)مامان کلا چند هفته نبودی بعد الان من شدم مرد؟؟
م.ا.ت: (خنده)
*بعد کلی گپ زدن گوشی ا.ت زنگ خورد..*
کوک: های بیب..
ا.ت: سلام کوکی
کوک: آماده ای؟
ا.ت: ساعت تازه ۴ شد
کوک: خب شما باید زودتر بیای جوجه پشمکی
ا.ت: جوجه پشمکی رو از کجا اوردی؟(خنده)
کوک: اومم...از گوشه های مغزم!!(خنده)
ا.ت:(خنده)...خب..من الان میرم خونه کامل آماده میشم و باهات تماس میگیرم..
کوک: اکی بیبی...فعلا!
ا.ت: فعلا!!
*ا.ت با مامان و باباش صحبت کرد و گفت که باید بره..رفت سمت خونه و یه آرایش ساده و لایت کرد..موهاشو و باز گذاشت و یکمشو با ربان صورتی بست..یه لباس ساده پوشید و منتظر کوک موند*
p38
ا.ت: ای بابا...پسرا کافیه! شوگا توهم بس کن
شوگا: ایش...برادر فروش!
ا.ت:(خنده) خب داشتی میگفتی؟
کوک: راستش ساعت ۵ باید جایی بریم!
ا.ت: خب..مشکلی نیست میتونم بیام!
کوک: عالیه..منتظر پیامم باش..بای بای کیوتم
ا.ت: فعلاا
صدای زنگ در..
ا.ت: من باز میکنم داداشی..
ا.ت در و باز میکنه که با دیدن دوتا فرد روبه روش اشک توی چشاش جمع میشه..اون بالاخره بعد چند وقت مادر و پدرش رو دید!
بدون اینکه بزاره مامان و باباش چیزی بگن پرید بغلشون!!
ا.ت: مامانی..بابایی...دلم براتون تنگ شد(بغض)
م.ا.ت: ماهم دلمون برات تنگ شد دختر قشنگم..حالت چطوره؟
ا.ت: خوبم مامان جونم..
ب.ا.ت: دختر نازم..دلم برات یه ذره شده بود...چقدر زیبا تر شدی!!
ا.ت: ممنون بابایی قشنگم..
*بعد کلی صحبت با مامان و باباش بحث رسید بههه....کوکییی*
م.ا.ت: خب دخترم..راجب اون پسره بگو!
پ.ا.ت: آره.. اسمش چی بود؟
پ.ا.ت: جوکوک؟جانکوک؟
م.ا.ت: نه بابا...جگکوک بود
ا.ت: مامان..بابا...اسمش جئون جانگ کوکه...میتونین بهش بگین جونگکوک...اگه براتون سخته میتونید بگید کوک
م.ا.ت: کوک رو ترجیح میدم
پ.ا.ت: ببینم پولداره؟
ا.ت: مامان..بابا...آخه شما به پولش چیکار دارین؟مهم اینه که ما عاشق همیم!
م.ا.ت: چه عالی..حال کی ازدواج میکنین؟
ا.ت: ای خدا...بزارین دو روز بگذره
شوگا: مامان بابا...من اینجا شلغمم؟همش چسبیدین به این الدنگ!
م.ا.ت: پسر عزیزم دیگه مرد شده..
شوگا: (پوکر)مامان کلا چند هفته نبودی بعد الان من شدم مرد؟؟
م.ا.ت: (خنده)
*بعد کلی گپ زدن گوشی ا.ت زنگ خورد..*
کوک: های بیب..
ا.ت: سلام کوکی
کوک: آماده ای؟
ا.ت: ساعت تازه ۴ شد
کوک: خب شما باید زودتر بیای جوجه پشمکی
ا.ت: جوجه پشمکی رو از کجا اوردی؟(خنده)
کوک: اومم...از گوشه های مغزم!!(خنده)
ا.ت:(خنده)...خب..من الان میرم خونه کامل آماده میشم و باهات تماس میگیرم..
کوک: اکی بیبی...فعلا!
ا.ت: فعلا!!
*ا.ت با مامان و باباش صحبت کرد و گفت که باید بره..رفت سمت خونه و یه آرایش ساده و لایت کرد..موهاشو و باز گذاشت و یکمشو با ربان صورتی بست..یه لباس ساده پوشید و منتظر کوک موند*
۷۹۲
۱۲ آذر ۱۴۰۳