trap
Chapter 1:
هوا بارونی بود. آسمون نم نم میبارید.
اون فقط یه بارون ساده و آروم بود، اما تهیونگ سوزش قطرههای بارون
رو روی زخماش حس میکرد. آه آرومی کشید و سرشو پایین نگه
داشت. اصال نمیدونست کجاست...
نمیدونست کِی باالخره یه نفر میاد و میبرتش خونه.
فقط اونجا منتظر بود...
به جای اینکه روی نیمکتی که اونجا بود بشینه، روی زمین سرد
نشست و بهش تکیه داد.
ـ ال ال ال ال...
میتونست صدای آواز خوندن یه نفر رو بشنوه. ولی براش مهم نبود.
داشت بارون میاومد و تهیونگ زخمی شده بود و درد داشت...زیادم بد نبود.
فقط یه دعوای کوچولو با بقیهی گانگسترهای مدرسه داشت. در هر
صورت این تو خونِش بود. پدرش رئیس باند مافیایی به اسم بنگتن بود و
تهیونگ مطمئن بود که به زودی خودش رئیس اون باند میشه.
چشمش به یه جفت کفش قرمز رنگ که دقیقا جلوش بود افتاد. سرشو
باال آورد تا صاحب کفشهای قرمز و ببینه...
یه پسربچه 5 ساله که رو به روش نشسته بود و یه صورتش زل زده
بود.
پسر بچه بارونی زرد تنش بود و حتی با وجود چشمهای کنجکاو و
چتریهای خیسش، خیلی بامزه و کیوت به نظر میاومد .
وقتی حس کرد که نگاه خیرهاش داره آزار دهنده میشه، پرسید:
ـ چیه؟
ـ ته... هیونگ...؟
ـ تو من رو میشناسی؟
وقتی اشارهی انگشتای کوچولوش رو سمت تگ روی ژاکتش دید،
فهمید قضیه چیه. پوفی کشید...
ـ برو بچه جون. االن تو حس و حال خوبی نیستم.
دوباره سرشو پایین انداخت. اما پسر بچه همینجور به خیره نگاه کردنش
ادامه داد. یهویی از جاش بلند شد و دوید. تهیونگ مسیر دویدنشو نگاه
کرد و دوباره آهی از روی درد کشید. سرشو به دیوار پشتش تکیه داد و
به آسمون خیره شد. اجازه داد قطرههای بارون روی صورتش بیوفتن.
ـ پس اون کیم نامجون لعنتی کجاست؟
اعصابش داغون بود، چون هیچکس دنبالش نمیگشت. حتی دوست
صمیمیش نامجون.
چشماشو بست و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.
پنج دقیقهی دیگه هم گذشت و هنوز اونجا منتظر نشسته بود تا اینکه
صدای دویدن کسی رو شنید. نفس عمیقی کشید...
ـ باالخره...چشماشو هنوز بسته نگه داشته بود که دیگه برخورد قطرههای بارون رو
به صورتش حس نکرد. چشماشو باز کرد...
ـ برای چی اینقدر طولش...
حرفشو خورد و نگاهشو روی پسربچهای که صد در صد نامجون نبود،
نگه داشت. همون پسربچه بود..
با بارونی زردش... و چتری که توی دستش باالی سر تهیونگ نگه
داشته بود.
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ مامان کوکی گفته اگه وقتی داره بارون میاد کوکی بیرون بازی کنه،
مریض میشه.
ـ اونوقت االن کوکی داره چیکار میکنه؟ زیر بارون؟
پسربچه که االن فهمیده بود اسمش کوکیه، با دستش بارونیشو نشون
داد و گفت:
............................................
این رمان رو خوندم خوشم اومد گفتم برای شما هم بزارم اونا رو هم ادامه میدم اینم کنارشون میزارم
هوا بارونی بود. آسمون نم نم میبارید.
اون فقط یه بارون ساده و آروم بود، اما تهیونگ سوزش قطرههای بارون
رو روی زخماش حس میکرد. آه آرومی کشید و سرشو پایین نگه
داشت. اصال نمیدونست کجاست...
نمیدونست کِی باالخره یه نفر میاد و میبرتش خونه.
فقط اونجا منتظر بود...
به جای اینکه روی نیمکتی که اونجا بود بشینه، روی زمین سرد
نشست و بهش تکیه داد.
ـ ال ال ال ال...
میتونست صدای آواز خوندن یه نفر رو بشنوه. ولی براش مهم نبود.
داشت بارون میاومد و تهیونگ زخمی شده بود و درد داشت...زیادم بد نبود.
فقط یه دعوای کوچولو با بقیهی گانگسترهای مدرسه داشت. در هر
صورت این تو خونِش بود. پدرش رئیس باند مافیایی به اسم بنگتن بود و
تهیونگ مطمئن بود که به زودی خودش رئیس اون باند میشه.
چشمش به یه جفت کفش قرمز رنگ که دقیقا جلوش بود افتاد. سرشو
باال آورد تا صاحب کفشهای قرمز و ببینه...
یه پسربچه 5 ساله که رو به روش نشسته بود و یه صورتش زل زده
بود.
پسر بچه بارونی زرد تنش بود و حتی با وجود چشمهای کنجکاو و
چتریهای خیسش، خیلی بامزه و کیوت به نظر میاومد .
وقتی حس کرد که نگاه خیرهاش داره آزار دهنده میشه، پرسید:
ـ چیه؟
ـ ته... هیونگ...؟
ـ تو من رو میشناسی؟
وقتی اشارهی انگشتای کوچولوش رو سمت تگ روی ژاکتش دید،
فهمید قضیه چیه. پوفی کشید...
ـ برو بچه جون. االن تو حس و حال خوبی نیستم.
دوباره سرشو پایین انداخت. اما پسر بچه همینجور به خیره نگاه کردنش
ادامه داد. یهویی از جاش بلند شد و دوید. تهیونگ مسیر دویدنشو نگاه
کرد و دوباره آهی از روی درد کشید. سرشو به دیوار پشتش تکیه داد و
به آسمون خیره شد. اجازه داد قطرههای بارون روی صورتش بیوفتن.
ـ پس اون کیم نامجون لعنتی کجاست؟
اعصابش داغون بود، چون هیچکس دنبالش نمیگشت. حتی دوست
صمیمیش نامجون.
چشماشو بست و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.
پنج دقیقهی دیگه هم گذشت و هنوز اونجا منتظر نشسته بود تا اینکه
صدای دویدن کسی رو شنید. نفس عمیقی کشید...
ـ باالخره...چشماشو هنوز بسته نگه داشته بود که دیگه برخورد قطرههای بارون رو
به صورتش حس نکرد. چشماشو باز کرد...
ـ برای چی اینقدر طولش...
حرفشو خورد و نگاهشو روی پسربچهای که صد در صد نامجون نبود،
نگه داشت. همون پسربچه بود..
با بارونی زردش... و چتری که توی دستش باالی سر تهیونگ نگه
داشته بود.
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ مامان کوکی گفته اگه وقتی داره بارون میاد کوکی بیرون بازی کنه،
مریض میشه.
ـ اونوقت االن کوکی داره چیکار میکنه؟ زیر بارون؟
پسربچه که االن فهمیده بود اسمش کوکیه، با دستش بارونیشو نشون
داد و گفت:
............................................
این رمان رو خوندم خوشم اومد گفتم برای شما هم بزارم اونا رو هم ادامه میدم اینم کنارشون میزارم
۶.۸k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.