ادامه سناریوی قبلی فئودور و دازای و چویا:
. اما دازای، با نگاهی سرد و بیتفاوت، هیچ اقدامی نکرد.
وقتی لحظه اعدام فرا رسید، فئودور به آرامی لبهایش را حرکت داد و گفت: "ولی بازم دوستت دارم." دازای، که این کلمات را خواند، لحظهای تردید کرد. اما خودخواهی و بیتعادلیاش مانع از هرگونه واکنش شد.
چوبه دار به حرکت درآمد و زندگی فئودور پایان یافت. دازای، با قلبی سنگین و ذهنی درگیر، میدانست که عشقی که فئودور به او داشت، او را از تباهی نجات نداده است. او اکنون با بار سنگین خیانت و جنون، تنها و بیکس در تاریکی قدم میزد، جایی که هیچ نوری نمیتوانست او را از خودش نجات دهد.
پایان.
وقتی لحظه اعدام فرا رسید، فئودور به آرامی لبهایش را حرکت داد و گفت: "ولی بازم دوستت دارم." دازای، که این کلمات را خواند، لحظهای تردید کرد. اما خودخواهی و بیتعادلیاش مانع از هرگونه واکنش شد.
چوبه دار به حرکت درآمد و زندگی فئودور پایان یافت. دازای، با قلبی سنگین و ذهنی درگیر، میدانست که عشقی که فئودور به او داشت، او را از تباهی نجات نداده است. او اکنون با بار سنگین خیانت و جنون، تنها و بیکس در تاریکی قدم میزد، جایی که هیچ نوری نمیتوانست او را از خودش نجات دهد.
پایان.
۲.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.