پارت ۹
موهامو که خشک کردن لباسمو نگاه کردم... بهتر از لباس های بقیه بود که اصلا جلو نداشتن ... ( لباس بالا *) لباس رو پوشیدم و موهامو شونه کردم که چون مثل موهای پدرم بود حالت داشت و نیاز نبود کار دیگه ای باهاش بکنم یکم خیلی کم آرایش کردم که صورتم از گچ دیوار بودن در بیاد ... ی رژ فقط با ی خط چشم یکم روی چشمم برای پر تر دیده شدن ابرو هام و زیر چشمم رو مشکی کردم ولی یکم فقط لای ی درونی... رفتم بیرون که نگاه همه روم بود و این منو اذیت میکرد رفتن جلو در سالن که پدرمو پیدا کردم دستمو انداختم دور بازوش
سیرویوس: خیلی زیبا شدین بانوی من
رین : شما هم خیلی دختر کش شدین پدر
سیرویوس: با این لباس مثل مادرت شدی ولی اون هیچ وقت قبول نمی کرد مشکی بپوشه
رفتیم تو و نشستیم رو ی صندلی که عمو هم اومد نگا کردم دیدم دریکو با مادر و پدرش نشسته ... انگار داشت دنبال کسی میگشت ... تو کت شلوار خیلی خوب شده بود ... هری هم خیلی خوب بود ... سرم و برگردوندم سمت دانبلدور که داشت سخنرانی میکرد
ویو دریکو *
داشتم دنبال رین می گشتم که چشمم بهش خورد ... همه ی گریفیندوری ها قرمز و صورتی پوشیده بودن ولی اون ... تو این لباس مشکی چقدر قشنگ بود ... نمیتونستم چشمامو ازش وردارم
مادر دریکو: چشمت اونو گرفته ؟
دریکو : متوجه نمیشم چی میگید مادر
سعی داشتم فقط بپیچونمش
مادر دریکو : خودتو به اون راه نزن پدرت هم وقتی تو مدرسه بودیم منو اینطوری نگاه میکرد بعد عاشق هم شدیم ... دختر خیلی خوشگل و ظریفیه
دریکو : اره ... اره هست
دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه یک ساعت تموم شد همه داشتن میرقصیدن
ویو رین *
نگاهمو دادم به دریکو اشاره کرد که بریم ...
رین : پدر من میرن بیرون جشن خیلی تو حال و هوای من نیست
سیرویوس: مراقب باش ندزدنت خوشگل خانم
رفتم بیرون داشتم سمت جنگل میرفتم رو ی پل بودم که شخصی رو پشت سرم حس کردم برگشتم که دریکو رو دیدم
دریکو : نمیشه چشم ازتون ورداشت بانو
رین : ممنونم
داشتیم راه می رفتیم دریکو دستشو دراز کرد منم مثل این پرنسس ها دستمو گذاشتم تو بازوش تا جنگل رفتیم رو ی سنگ نشستم دریکو هم کنارم نشست ی گوی ساختم و بهش توضیح دادم
ویو دریکو*
هم تاحالا اینقدر ی چیزی رو نفهمیده بودم که فهمیدم هم نمیتونم به چیزی که داره توضیح میده دقت کنم فقط وقتی که نگاهم نمیکنه نگاهم بهشه... خیلی خوشگله ... بلاخره کامل که توضیح داد ی دور ازم پرسید که منم کامل جوابشو دادم
رین : دانش آموز خیلی خوبی هستی
دریکو : معلمم خوب بود
ویو رین *
با دریکو یکم نزدیک برج شدیم که من تو یکی از بالکن های برج هری و جنی رو دیدم که همو بو* سیدن ... چشمام گرد شد ... ینی مگه من از هری خوشم میومد که بخوام الان ناراحت بشم ؟ ... احساس کردم قلبم شکست ...
هری پاتر #
سیرویوس: خیلی زیبا شدین بانوی من
رین : شما هم خیلی دختر کش شدین پدر
سیرویوس: با این لباس مثل مادرت شدی ولی اون هیچ وقت قبول نمی کرد مشکی بپوشه
رفتیم تو و نشستیم رو ی صندلی که عمو هم اومد نگا کردم دیدم دریکو با مادر و پدرش نشسته ... انگار داشت دنبال کسی میگشت ... تو کت شلوار خیلی خوب شده بود ... هری هم خیلی خوب بود ... سرم و برگردوندم سمت دانبلدور که داشت سخنرانی میکرد
ویو دریکو *
داشتم دنبال رین می گشتم که چشمم بهش خورد ... همه ی گریفیندوری ها قرمز و صورتی پوشیده بودن ولی اون ... تو این لباس مشکی چقدر قشنگ بود ... نمیتونستم چشمامو ازش وردارم
مادر دریکو: چشمت اونو گرفته ؟
دریکو : متوجه نمیشم چی میگید مادر
سعی داشتم فقط بپیچونمش
مادر دریکو : خودتو به اون راه نزن پدرت هم وقتی تو مدرسه بودیم منو اینطوری نگاه میکرد بعد عاشق هم شدیم ... دختر خیلی خوشگل و ظریفیه
دریکو : اره ... اره هست
دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه یک ساعت تموم شد همه داشتن میرقصیدن
ویو رین *
نگاهمو دادم به دریکو اشاره کرد که بریم ...
رین : پدر من میرن بیرون جشن خیلی تو حال و هوای من نیست
سیرویوس: مراقب باش ندزدنت خوشگل خانم
رفتم بیرون داشتم سمت جنگل میرفتم رو ی پل بودم که شخصی رو پشت سرم حس کردم برگشتم که دریکو رو دیدم
دریکو : نمیشه چشم ازتون ورداشت بانو
رین : ممنونم
داشتیم راه می رفتیم دریکو دستشو دراز کرد منم مثل این پرنسس ها دستمو گذاشتم تو بازوش تا جنگل رفتیم رو ی سنگ نشستم دریکو هم کنارم نشست ی گوی ساختم و بهش توضیح دادم
ویو دریکو*
هم تاحالا اینقدر ی چیزی رو نفهمیده بودم که فهمیدم هم نمیتونم به چیزی که داره توضیح میده دقت کنم فقط وقتی که نگاهم نمیکنه نگاهم بهشه... خیلی خوشگله ... بلاخره کامل که توضیح داد ی دور ازم پرسید که منم کامل جوابشو دادم
رین : دانش آموز خیلی خوبی هستی
دریکو : معلمم خوب بود
ویو رین *
با دریکو یکم نزدیک برج شدیم که من تو یکی از بالکن های برج هری و جنی رو دیدم که همو بو* سیدن ... چشمام گرد شد ... ینی مگه من از هری خوشم میومد که بخوام الان ناراحت بشم ؟ ... احساس کردم قلبم شکست ...
هری پاتر #
۳.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.