صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت49
«از زبان دازای»
_... بخواب، بخواب، فردا نمیتونی پاشی.
با کلافکی بلند شدم ـو با حرص دستی به موهای نامرتبم کشیدم، از رو تخت بلند شدم ـو سمت ـه میز رفتم.
صندلی ـو عقب کشیدم ـو روش نشستم. لب تابو باز کردم ـو یه فیلم پلی کردم ولی حتی یک ثانیه از شروع فیلم نگذشته بود که فیلمو متوقف کردم ـو از جام بلند شدم ـو از اتاق بیرون رفتم.
سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو در ـه یخچالو باز کردم،.. اونیگیری، نودل کاری، تاکویاکی، اب، سیب، پرتغال، کیک..
خب.. به غیر از پرتغال ـو سیب همرو میبرم.
همشونو باهم برداشتم ـو سمت ـه اتاق دوییدم.
رو میز گذاشتمشون ـو پشت ـه میز نشستم ـو فیلمو گذاشتم.
بعد نیم ساعت بیخیال ـه فیلمه شدم ـو یه فیلم ترسناک گذاشتم.
بعد ـه دو ساعت هم غذاها هم فیلم تموم شد، داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا یه فیلم ـه ترسناک دیدم.
الان چجوری بخوابم، فردا هم مدرسه دارم.
کلافه دستامو تو موهام کردم ـو بهم ریختم.
باید خودمو سرگرم کنم که حداقل از ذهنم بره.
گوشی مو برداشتم ـو به جک زنگ زدم، بعد چندبار بوق کشیدن تماس وصل شد.
با صدای خواب الو و کلافه ای که رگه هلی عصبی توش مشخص بود گفت: لعنت بهت، اخه کی نصف شب زنگ میزنه. نزدیک بود سکته کنم!
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب خوابیدی.
با عصبانیت گفت: چطور میتونم خوب خوابیده باشم وقتی تازه نیم ساعت از خوابیدنم گذشته؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: ازت یه سوال داشتم جک.
_فقط بنال.
سرمو خاروندمو گفتم: یه فیلم ترسناک دیدم، الان خوابم نمیبره. چیکار کنم؟
چند دقیقه گذشت تا بلاخره لب باز کرد ـو گفت: عوضی، بخاطر همین بیدارم کردی؟ به من چه نمیتونی بخوابی اخه! یه بازی ای چیزی بکن فقط دست از سرم بردار.
از پشت ـه تلفن سری تکون دادم ـو گفتم: ممنونم، و ببخشید که بیدارت کردم. خوب بخوابی!
به محض اینکه اینو گفتم تماسو قطع کرد.
*صبح*
06:09 دقیقه
«از زبان چویا»
با صدای الارم ـه گوشی از جام بلند شدم ـو رو تخت نشستم.
متنفرم از اینکه قراره یه دانش اموز انتقالی باشم، مثله همیشه.
سمت ـه کمد رفتم ـو لباسامو با یونیفرم ـه جدیدم عوض کردم ـو سمت ـه روشویی رفتم.
بهتره روز ـه اول تاخیر نداشته باشم.
بعداز شستن ـه صورتم، صبحونه رو خوردم ـو از اپارتمان زدم بیرون.
سمت ـه مدرسه راه افتادم.
تو راه به اطراف نگا میکردم ـو به بچه های کوچیکی که به مدرسه میرفتن نگاه میکردم.
منو یاده بچگیای خودم میندازه، هرچند که خیلی زود گذر بودن.
با صدای چند نفر که داشتن با هم حرف نیزدن به خودم اومد ـو متوجه شدم رسیدم.
امیدوارم این دفعه خوب پیش بره.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت49
«از زبان دازای»
_... بخواب، بخواب، فردا نمیتونی پاشی.
با کلافکی بلند شدم ـو با حرص دستی به موهای نامرتبم کشیدم، از رو تخت بلند شدم ـو سمت ـه میز رفتم.
صندلی ـو عقب کشیدم ـو روش نشستم. لب تابو باز کردم ـو یه فیلم پلی کردم ولی حتی یک ثانیه از شروع فیلم نگذشته بود که فیلمو متوقف کردم ـو از جام بلند شدم ـو از اتاق بیرون رفتم.
سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو در ـه یخچالو باز کردم،.. اونیگیری، نودل کاری، تاکویاکی، اب، سیب، پرتغال، کیک..
خب.. به غیر از پرتغال ـو سیب همرو میبرم.
همشونو باهم برداشتم ـو سمت ـه اتاق دوییدم.
رو میز گذاشتمشون ـو پشت ـه میز نشستم ـو فیلمو گذاشتم.
بعد نیم ساعت بیخیال ـه فیلمه شدم ـو یه فیلم ترسناک گذاشتم.
بعد ـه دو ساعت هم غذاها هم فیلم تموم شد، داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا یه فیلم ـه ترسناک دیدم.
الان چجوری بخوابم، فردا هم مدرسه دارم.
کلافه دستامو تو موهام کردم ـو بهم ریختم.
باید خودمو سرگرم کنم که حداقل از ذهنم بره.
گوشی مو برداشتم ـو به جک زنگ زدم، بعد چندبار بوق کشیدن تماس وصل شد.
با صدای خواب الو و کلافه ای که رگه هلی عصبی توش مشخص بود گفت: لعنت بهت، اخه کی نصف شب زنگ میزنه. نزدیک بود سکته کنم!
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب خوابیدی.
با عصبانیت گفت: چطور میتونم خوب خوابیده باشم وقتی تازه نیم ساعت از خوابیدنم گذشته؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: ازت یه سوال داشتم جک.
_فقط بنال.
سرمو خاروندمو گفتم: یه فیلم ترسناک دیدم، الان خوابم نمیبره. چیکار کنم؟
چند دقیقه گذشت تا بلاخره لب باز کرد ـو گفت: عوضی، بخاطر همین بیدارم کردی؟ به من چه نمیتونی بخوابی اخه! یه بازی ای چیزی بکن فقط دست از سرم بردار.
از پشت ـه تلفن سری تکون دادم ـو گفتم: ممنونم، و ببخشید که بیدارت کردم. خوب بخوابی!
به محض اینکه اینو گفتم تماسو قطع کرد.
*صبح*
06:09 دقیقه
«از زبان چویا»
با صدای الارم ـه گوشی از جام بلند شدم ـو رو تخت نشستم.
متنفرم از اینکه قراره یه دانش اموز انتقالی باشم، مثله همیشه.
سمت ـه کمد رفتم ـو لباسامو با یونیفرم ـه جدیدم عوض کردم ـو سمت ـه روشویی رفتم.
بهتره روز ـه اول تاخیر نداشته باشم.
بعداز شستن ـه صورتم، صبحونه رو خوردم ـو از اپارتمان زدم بیرون.
سمت ـه مدرسه راه افتادم.
تو راه به اطراف نگا میکردم ـو به بچه های کوچیکی که به مدرسه میرفتن نگاه میکردم.
منو یاده بچگیای خودم میندازه، هرچند که خیلی زود گذر بودن.
با صدای چند نفر که داشتن با هم حرف نیزدن به خودم اومد ـو متوجه شدم رسیدم.
امیدوارم این دفعه خوب پیش بره.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.