پارت 35
پارت 35
ات: بازم مثله هرروز من جلوی پنجره اتاقم ایستادم و بیرون رو نگاه میکنم
خیلی دلم واسیه هیو کوچولوم تنگ شده داشتم با خودم حرف میزدم که دستی دوره کمرم حلقه شد
جیمین: عشق زندگیم چرا انقدر بی حوصله ست
ات: نمیدونم این دوروز همش اینجوری هستم
{ با لبای اویزون }
جیمین: اوخ وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت می خواهی جای ببرمت تا هواست پرت بشه
ات: آره میخوام کجا میریم
جیمین: اوممم خوب میخوای بریم بیرون
ات: بیرون از قصر
جیمین:آره میریم بیرون از قصر
ات: اما اگه کسی ببینه یا پادشاه خبر دار بشه چی
جیمین: یجوری میریم که خبر دار نشه
ات: باشه کی میریم
جیمین: عصر میام دنبالت اما نباید هیچکس خبر دار بشه حتا مادر
ات: باشه هیچکس نمی فهمن
جیمین: مواذب باش که م/جین: دامیا اصلا نفهمن
ات: چشم پرنسسم هرچی شما بگید
جیمین: من الان میریم اما میام دنبالت
ات:باشه پرنسم
جیمین رفت منم همونجا تویه اتاقم بودم نمی رفتم بیرون آخه اگه برام مطمئنم که دامیا میخواد دعوا کنه پس همینجا موندم با در زدن یکی از افکارم اومدم بیرون
بفرمائید تو
هونگجه: دوشیزه کاسانو میشه یه لحظه بیاید باغ قصر
ات: باشه اما چیزی شده {با نگرانی }
هونگجه: نه چیزی نشده نگران نباشید
ات
با هونگجه راه افتادم به سمته باغ قصر وقتی داخل باغ شدم صدای هیو رو شنیدم خیلی زود رفتم سمته صدا داشتم دور ورو نگاه میکردم که صدا از کجا میاد که یهو هیو پرید جلوی پام
از خیلی خوشحالی هیو رو گرفتم بغلم و بوش کردم و بوسیدمش خیلی دلم واسش تنگ شده بود
یکم باهاش بازی کردم بعدش کناره یه درخت نشستم و هیو رو گرفتم بغلم
هونگجه: دوشیزه انگار خیلی دوسش دارید
ات: اره بیشتر از جونم دوسش دارم
اما هیو رو کی آورد اینجا
هونگجه: پرنس آهوتون رو آورد و گفت تا به شما بگم تا بیاید باغ
ات: از کجا فهمیده که دلم براش تنگ شده
هونگجه من خیلی جیمینو دوست دارم اون اولین کسی هست که آنقدر دوسش دارم
هونگجه: آره عشق شما خیلی بزرگه اما سعی کنید کسی خرابش نکنه
ات: منظورت چیه که کسی خرابش نکنه
هونگجه: دوشیزه اطرافیانتون میخوان بهتون صدمه بزنن پس مراقب باشید
ات: باشه من هرکاری میکنم تا هیچیکی حتا نزدیکمون نشه
این داستان ادامه دارد
ات: بازم مثله هرروز من جلوی پنجره اتاقم ایستادم و بیرون رو نگاه میکنم
خیلی دلم واسیه هیو کوچولوم تنگ شده داشتم با خودم حرف میزدم که دستی دوره کمرم حلقه شد
جیمین: عشق زندگیم چرا انقدر بی حوصله ست
ات: نمیدونم این دوروز همش اینجوری هستم
{ با لبای اویزون }
جیمین: اوخ وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت می خواهی جای ببرمت تا هواست پرت بشه
ات: آره میخوام کجا میریم
جیمین: اوممم خوب میخوای بریم بیرون
ات: بیرون از قصر
جیمین:آره میریم بیرون از قصر
ات: اما اگه کسی ببینه یا پادشاه خبر دار بشه چی
جیمین: یجوری میریم که خبر دار نشه
ات: باشه کی میریم
جیمین: عصر میام دنبالت اما نباید هیچکس خبر دار بشه حتا مادر
ات: باشه هیچکس نمی فهمن
جیمین: مواذب باش که م/جین: دامیا اصلا نفهمن
ات: چشم پرنسسم هرچی شما بگید
جیمین: من الان میریم اما میام دنبالت
ات:باشه پرنسم
جیمین رفت منم همونجا تویه اتاقم بودم نمی رفتم بیرون آخه اگه برام مطمئنم که دامیا میخواد دعوا کنه پس همینجا موندم با در زدن یکی از افکارم اومدم بیرون
بفرمائید تو
هونگجه: دوشیزه کاسانو میشه یه لحظه بیاید باغ قصر
ات: باشه اما چیزی شده {با نگرانی }
هونگجه: نه چیزی نشده نگران نباشید
ات
با هونگجه راه افتادم به سمته باغ قصر وقتی داخل باغ شدم صدای هیو رو شنیدم خیلی زود رفتم سمته صدا داشتم دور ورو نگاه میکردم که صدا از کجا میاد که یهو هیو پرید جلوی پام
از خیلی خوشحالی هیو رو گرفتم بغلم و بوش کردم و بوسیدمش خیلی دلم واسش تنگ شده بود
یکم باهاش بازی کردم بعدش کناره یه درخت نشستم و هیو رو گرفتم بغلم
هونگجه: دوشیزه انگار خیلی دوسش دارید
ات: اره بیشتر از جونم دوسش دارم
اما هیو رو کی آورد اینجا
هونگجه: پرنس آهوتون رو آورد و گفت تا به شما بگم تا بیاید باغ
ات: از کجا فهمیده که دلم براش تنگ شده
هونگجه من خیلی جیمینو دوست دارم اون اولین کسی هست که آنقدر دوسش دارم
هونگجه: آره عشق شما خیلی بزرگه اما سعی کنید کسی خرابش نکنه
ات: منظورت چیه که کسی خرابش نکنه
هونگجه: دوشیزه اطرافیانتون میخوان بهتون صدمه بزنن پس مراقب باشید
ات: باشه من هرکاری میکنم تا هیچیکی حتا نزدیکمون نشه
این داستان ادامه دارد
۲.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.