💦رمان زمستان💦 پارت یک
🖤پارت اول🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: دوباره مثل همیشه از خواب پریدم و شروع کردم نفس نفس زدن...به ساعت نگاه کردم چهار صبح بود....من همونیم ک از گذشتم فرار میکنم ولی هر شب کابوسشو میبینم....چرا تموم نمیشه...این زندگی کوفتی دوباره یاد اون شب سرد توی زمستون افتادم جلو چشام پَر پَر شد...مرد:)سعی کردم بدون فکر خیال بخوابم ولی نشد به گوشیم ی پیامی اومد
نیکا: فردا با متین میخوایم بریم ی سفر کوتاه توام ک بعد از اون اتفاق کلا تو خونه ای ی کوچولو به خودتوبرس به زندگیت برس بیا باهم بریم...
دیانا: نیکا واقعا حوصله سفر ندارم
نیکا: دیانا به خاطر من خواهش میکنم...
دیانا: دلم نیومد دلشو بشکونم...باشه
نیکا: افرین...فردا صبح میام دم خونتون دنبالت
دیانا: نه تو نیا اینجا وضعیت محله مارو ندیدی...همه به چشم ی ...ول کن مهم نیس بیا دنبالم شب بخیر
نیکا: شب توام بخیر
•فردا صبح•
دیانا: مثل همیشه یکی از هودی هامو برداشتم و ی شال پوشیدم روش ارایشم ک خیلی وقت بود نکرده بودم...اصن حال اینکه به خودم برسم تو زندگیم نداشتم فقط درگیر مشکلاتم بودم..نیکا اومد جلوی در با ماشین متین....دوباره نگاهای مریض آدمای توی کوچه روی من بود...خانواده هایی ک با دیدن من شروع میکردن پچ پچ کردن...رفتم عقب سوار ماشین شم ک ی پسره دیگم تو ماشین قیافش خوب بود تیپش خوب بود...اصن به من چه سوار ماشین شدم و با نیکا دست دادم ک جلو نشسته بود...به پسرم ک بغلم نشسته بود زیر لب سلام دادم...تو را هنزفریمو گزاشتم تو گوشم و سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین اشک از چشام سرازیر شد..
همش یاد مهراب عوضی میوفتادم...مهراب همون شبی ک بهم خیانت کرد مرد..
چقد قلبم درد میگرفت بهش فک میکردم.
هنزفریمو در اوردم ک این پسره ک فک کنم اسمش ارسلان بود داشت با تلفن حرف میزد
ارسلان: بابا من الان شرایطشو ندارم
ارسلان: به من چه ک اون وصیت کرده
ارسلان: باشه بابا ولی من اونو نمیخوام عاشق ی دختر دیگم...
دیانا: تلفنو قطع کرد و شروع کرد با متین حرف زدن
متین: داداش تو عاشق کی؟...چرا چرت میگی به بابات
ارسلان: بهت گفتم ک مادربزرگم وصیت کرده ک قبل از مرگش من باید ازدواج کنم..مگرنه از ارث محروم میشم..دارایی بابام تا دلت بخواد زیاده من ایندمو با اونا دیدم...الان باید ی دختریو پیدا کنم به عنوان عشقم ببرمش پیش بابام
مگرنه مجبورم دختر عموم بگیرم
متین: پس مهدیه چی؟...
《رمان زمستون❄》
دیانا: دوباره مثل همیشه از خواب پریدم و شروع کردم نفس نفس زدن...به ساعت نگاه کردم چهار صبح بود....من همونیم ک از گذشتم فرار میکنم ولی هر شب کابوسشو میبینم....چرا تموم نمیشه...این زندگی کوفتی دوباره یاد اون شب سرد توی زمستون افتادم جلو چشام پَر پَر شد...مرد:)سعی کردم بدون فکر خیال بخوابم ولی نشد به گوشیم ی پیامی اومد
نیکا: فردا با متین میخوایم بریم ی سفر کوتاه توام ک بعد از اون اتفاق کلا تو خونه ای ی کوچولو به خودتوبرس به زندگیت برس بیا باهم بریم...
دیانا: نیکا واقعا حوصله سفر ندارم
نیکا: دیانا به خاطر من خواهش میکنم...
دیانا: دلم نیومد دلشو بشکونم...باشه
نیکا: افرین...فردا صبح میام دم خونتون دنبالت
دیانا: نه تو نیا اینجا وضعیت محله مارو ندیدی...همه به چشم ی ...ول کن مهم نیس بیا دنبالم شب بخیر
نیکا: شب توام بخیر
•فردا صبح•
دیانا: مثل همیشه یکی از هودی هامو برداشتم و ی شال پوشیدم روش ارایشم ک خیلی وقت بود نکرده بودم...اصن حال اینکه به خودم برسم تو زندگیم نداشتم فقط درگیر مشکلاتم بودم..نیکا اومد جلوی در با ماشین متین....دوباره نگاهای مریض آدمای توی کوچه روی من بود...خانواده هایی ک با دیدن من شروع میکردن پچ پچ کردن...رفتم عقب سوار ماشین شم ک ی پسره دیگم تو ماشین قیافش خوب بود تیپش خوب بود...اصن به من چه سوار ماشین شدم و با نیکا دست دادم ک جلو نشسته بود...به پسرم ک بغلم نشسته بود زیر لب سلام دادم...تو را هنزفریمو گزاشتم تو گوشم و سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین اشک از چشام سرازیر شد..
همش یاد مهراب عوضی میوفتادم...مهراب همون شبی ک بهم خیانت کرد مرد..
چقد قلبم درد میگرفت بهش فک میکردم.
هنزفریمو در اوردم ک این پسره ک فک کنم اسمش ارسلان بود داشت با تلفن حرف میزد
ارسلان: بابا من الان شرایطشو ندارم
ارسلان: به من چه ک اون وصیت کرده
ارسلان: باشه بابا ولی من اونو نمیخوام عاشق ی دختر دیگم...
دیانا: تلفنو قطع کرد و شروع کرد با متین حرف زدن
متین: داداش تو عاشق کی؟...چرا چرت میگی به بابات
ارسلان: بهت گفتم ک مادربزرگم وصیت کرده ک قبل از مرگش من باید ازدواج کنم..مگرنه از ارث محروم میشم..دارایی بابام تا دلت بخواد زیاده من ایندمو با اونا دیدم...الان باید ی دختریو پیدا کنم به عنوان عشقم ببرمش پیش بابام
مگرنه مجبورم دختر عموم بگیرم
متین: پس مهدیه چی؟...
۴۸.۰k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.