همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت۱۴)
.......
دو ماه بعد
دو ماه از اون اتفاق میگذره اما هیجین هنوز بهوش نیامده بود.اونودرا نمیتونست قبول کنه دختری که پشت اون شیشه بیهوش رو تخت افتاده دختر با ناز و افاده خودشه.این قبول نیست.خودش فقط دستش بشکنه ولی دختر عزیز دوردونش تو کما باشه.یوگی هر روز بعد مدرسه به دیدنش میومد و براش یک شاخه گل مینا میآورد.هیجین اونو یاد گل مینا مینداخت برای همین هر روز به دیدنش میومد . براش گل میآورد.میساکی تقریبا افسرده شده بود.ولی به خدا اعتقاد و اعتماد داشت و میدونست خدا دخترش و بهش برمیگردونه.ران... اون...اون معشوق دل شکسته.از یوگی متنفر بود که با هیجین اون کارا رو کرده بود.ولی وقتی میدید یوگی هر روز به دیدنش میاد و براش پرپر میزنه میدونست حس یوگی بد نیست فقط نمیدونه چطور بیانش کنه.به اینا کاری نداشت.قرار بود هیجین از قضیه خبر دار بشه اگه بیدار نشه دیگه نمیتونه بفهمه.اون... دختر مظلوم باید میفهمید این خانواده که ۱۴ سال بزرگش کردن...خانوادش نیستن.اونا هیجین و اشتباهی برداشتن.الان نمیدوست خواهر واقعیش کجای این دنیا در حال چجوری زندگیه.
.......
۱۴ سال پیش
_مامان اسم نینی رو چی میزاری؟
_اممم نمیدونم تو چی دوست داری؟
_دختره یا پسر ؟
_دختره تو الان ی آبجی کوچیکتر داری که باید هواشو داشته باشی
_چشمم
_قربونت برم من
ران کوچولو با دیدن نینی تو بغل مامانش ی عالمه ذوق کرد و رفت روی نوک انگشت های پاش وایستاد و گونه اش رو بوسید. اونودار اومد تو اتاق گفت
_خب دیگه ران مال تو... برا بچه اسم گذاشتی یا بذارم؟
_بفرما
_اممم فک کنم میکاسا خوبه.تازه به اسم تو هم میاد
میکاسا. چند بار اسم رو زیر زبونش مزه کرد.اسم قشنگی بود.میکاسای مامان.دختر مامان.
_فقط اونو ی مشکلی هس
_جانم ؟
میساکی نگاهی به ران انداخت.اونو روی زانوهاش نشست تا هم قد پسر ۴ ساله اش بشه.دستشو نوازش وار روی سرش کشید و گفت
_میخوای با مامانبزرگ بری خوراکی بخری؟
ران کوچولو تا اینا رو شنید از خوشحالی بالا پایین پرید و بدون هیچ چون و چرایی قبول و کرد و از اتاق بیرون رفت و رفت پیش مامان بزرگش تا با هم خوراکی بخرن.وقتی ران رفت اونودرا صاف ایستاد به همسرش نگاه کرد.خیلی آروم داشت با دختر کوچولوشون بازی میکرد.صحنه ی به شدت دل انگیزی بود.رفت رو صندلی نشست.
_چی شده؟
_میگن بچه زود تر از زمان به دنیا اومده.
_خب. مگه چیه؟
_باید تو دستگاه باشه.
_خب باشه.
یهو میساکی زد زیر گریه.دیدن این تصویر برای اونودرا به شدت درد آور بود.پس رفت و میساکی رو در آغوش گرفت.
(پارت۱۴)
.......
دو ماه بعد
دو ماه از اون اتفاق میگذره اما هیجین هنوز بهوش نیامده بود.اونودرا نمیتونست قبول کنه دختری که پشت اون شیشه بیهوش رو تخت افتاده دختر با ناز و افاده خودشه.این قبول نیست.خودش فقط دستش بشکنه ولی دختر عزیز دوردونش تو کما باشه.یوگی هر روز بعد مدرسه به دیدنش میومد و براش یک شاخه گل مینا میآورد.هیجین اونو یاد گل مینا مینداخت برای همین هر روز به دیدنش میومد . براش گل میآورد.میساکی تقریبا افسرده شده بود.ولی به خدا اعتقاد و اعتماد داشت و میدونست خدا دخترش و بهش برمیگردونه.ران... اون...اون معشوق دل شکسته.از یوگی متنفر بود که با هیجین اون کارا رو کرده بود.ولی وقتی میدید یوگی هر روز به دیدنش میاد و براش پرپر میزنه میدونست حس یوگی بد نیست فقط نمیدونه چطور بیانش کنه.به اینا کاری نداشت.قرار بود هیجین از قضیه خبر دار بشه اگه بیدار نشه دیگه نمیتونه بفهمه.اون... دختر مظلوم باید میفهمید این خانواده که ۱۴ سال بزرگش کردن...خانوادش نیستن.اونا هیجین و اشتباهی برداشتن.الان نمیدوست خواهر واقعیش کجای این دنیا در حال چجوری زندگیه.
.......
۱۴ سال پیش
_مامان اسم نینی رو چی میزاری؟
_اممم نمیدونم تو چی دوست داری؟
_دختره یا پسر ؟
_دختره تو الان ی آبجی کوچیکتر داری که باید هواشو داشته باشی
_چشمم
_قربونت برم من
ران کوچولو با دیدن نینی تو بغل مامانش ی عالمه ذوق کرد و رفت روی نوک انگشت های پاش وایستاد و گونه اش رو بوسید. اونودار اومد تو اتاق گفت
_خب دیگه ران مال تو... برا بچه اسم گذاشتی یا بذارم؟
_بفرما
_اممم فک کنم میکاسا خوبه.تازه به اسم تو هم میاد
میکاسا. چند بار اسم رو زیر زبونش مزه کرد.اسم قشنگی بود.میکاسای مامان.دختر مامان.
_فقط اونو ی مشکلی هس
_جانم ؟
میساکی نگاهی به ران انداخت.اونو روی زانوهاش نشست تا هم قد پسر ۴ ساله اش بشه.دستشو نوازش وار روی سرش کشید و گفت
_میخوای با مامانبزرگ بری خوراکی بخری؟
ران کوچولو تا اینا رو شنید از خوشحالی بالا پایین پرید و بدون هیچ چون و چرایی قبول و کرد و از اتاق بیرون رفت و رفت پیش مامان بزرگش تا با هم خوراکی بخرن.وقتی ران رفت اونودرا صاف ایستاد به همسرش نگاه کرد.خیلی آروم داشت با دختر کوچولوشون بازی میکرد.صحنه ی به شدت دل انگیزی بود.رفت رو صندلی نشست.
_چی شده؟
_میگن بچه زود تر از زمان به دنیا اومده.
_خب. مگه چیه؟
_باید تو دستگاه باشه.
_خب باشه.
یهو میساکی زد زیر گریه.دیدن این تصویر برای اونودرا به شدت درد آور بود.پس رفت و میساکی رو در آغوش گرفت.
۲.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.