فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۳
از زبان ا/ت
تا موقع نهار روی تخت دراز کشیده بودم...
چشمم رو دادم به ساعت دیواری چقدر زود میگذره زمان داره کم کم حسابش از دستم میره
حس کردم خونه خالیه چون سر و صدایی نبود..
از روی تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم چند بار لی یان رو صدا زدم اما نبود یعنی بی خبر کجا رفته ؟
اونا که علاف من نیستن حتماً کار داشته
ولی تاحالا تنها نزاشته بود حتماً کارش فوری بوده
پیراهن بلنده سفیدم رو بالا گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم رفتم تو آشپزخونه برام غذا آماده کرده بود و کنارش یادداشت گذاشته بود بخوریا وگرنه میکشمت منو جانگ شین باید یه سری کارا رو انجام بدیم سعی میکنم زود برگردم عشقم
از این جملش خندم گرفت همیشه هواسش بهم بود حتی وقتی توی انگلیس بودم هم از راه دور میپرسید قرصام رو میخورم یا نه غذام رو میخورم یا لج بازی میکنم لی یان یه دوست کامل بود واسم بعد از مامانم اون بود برام...راستی مامانم ، الان کجاست؟ چیکار میکنه ؟ یعنی توی کره هست ؟ پس چرا خودش نیومد ؟ چرا وقتی میدونست دختره ۱۶ سالش دسته همچین آدمایی اسیره نیومد نجاتم ؟
با صدا هایی که از حیاط شنیدم رشته افکارم پاره شد...
اونطور که لی یان توی یادداشت نوشته بود معلوم بود به این زودیا نمیان پس...پس این چه صدا هایی بود از حیاط
چاقو رو از روی ظرفشویی برداشتم تا اگر آدم خطرناکی بود از خودم دفاع کنم
با قدم های لرزون و آرومم رفتم سمت در تا وارد حیاط بشم اما سایه کسی که پشت در بود بیشتر ترسوندم..
اینقدر ترسیده بودم که حس میکردم قلبم الانه که وایسته
کلید انداخت تو قفل در بلافاصله رفتم پشت دره آشپزخونه موهای دردسر سازم بخاطر بلندیش گیر کرد به دستگیره در خدا خدا کنان سعی کردم موهام رو جدا کنم موفق هم شدم...
از پنجره کناره در یواشکی به بیرون نگاه کردم ۳ تا آدم سیاه پوش هم تو حیاط بودن اونطور که نگاه میکردن انگار من رییس جمهورم و باید خیلی مراقبم باشن
اما یه لحظه حس کردم کسی پشتمه چون سایش افتاد ، اون لحظه چشمام رو اینقدر باز کردم که کم مونده بود تخمه چشمم بپره بیرون چاقو رو تو دستم محکم تر کردم ولی متاسفانه از عادت های همیشگی ترس این بود که جیغ بکشی تا اومدم جیغ بکشم
دستی روی دهنم گذاشته شد و دسته دیگش دوره کمرم حلقه شد تقلا کنان سعی داشتم ولم کنه و باعث خراشی روی دسته خودم با چاقو شدم مثلاً میخواستم از خودم دفاع کنم.
نمیدونستم کیه آروم دمه گوشم گفت : هششش منم آروم باش
شنیدن صداش همانا و شوکه شدن من همانا دیگه هیچ حرکتی نکردم دستش رو از روی دهنم برداشت و هر دو دستش رو دورم سفت کرد و گفت : دلم خیلی برات تنگ شده بود
اما انگار دستور میداد بهم بی حس بودم چطوری نتونستم بوی عطرش رو تشخیص ندم یعنی اونقدر واسم ناشناس شده بود؟! حالا که به دستاش دقت میکنم باند پیچی شده بودن چرا ؟ چیشده بود ؟
چقدر دلم واسه این بغل تنگ شده بود من باهات چیکار کنم جئون جونگ کوک دلم میخواست تا میتونم همینطور بمونه ولی نباید ادامه پیدا میکرد
با تلقین به خودم که باید دیگه به خودت بیای دستاش رو با فشار جدا کردم و برگشتم سمتش بدون هیچ معطلی گفتم : برای چی اومدی ؟ برای چی دنبالم گشتی ؟
چرا نمیتونستم هیچی از نگاهش بخونم
گفت : چون چیزی که مال خودم بود رو گم کرده بودم گفته بودم هرجا باشی پیدات میکنم الآنم اومدم برگردونمت به جایی که باید باشی
عمارت رو میگفت اما من هنوزم دلم اونجا رو نمیخواست نمیخواستم گریه کنم تا حد امکان خودمم کنترل میکردم گفتم : من به اون عمارت بر نمیگردم نمیخوام
پوزخندی زد و گفت : منم نگفتم میریم اونجا گفتم جایی که باید باشی یعنی کناره خودم
با مشتی که زدم رو سینش گفتم : من نمیخوامت هر چیزی که به تو مربوطه اغذابم میده میفهمی اذیت میشم
تا موقع نهار روی تخت دراز کشیده بودم...
چشمم رو دادم به ساعت دیواری چقدر زود میگذره زمان داره کم کم حسابش از دستم میره
حس کردم خونه خالیه چون سر و صدایی نبود..
از روی تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم چند بار لی یان رو صدا زدم اما نبود یعنی بی خبر کجا رفته ؟
اونا که علاف من نیستن حتماً کار داشته
ولی تاحالا تنها نزاشته بود حتماً کارش فوری بوده
پیراهن بلنده سفیدم رو بالا گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم رفتم تو آشپزخونه برام غذا آماده کرده بود و کنارش یادداشت گذاشته بود بخوریا وگرنه میکشمت منو جانگ شین باید یه سری کارا رو انجام بدیم سعی میکنم زود برگردم عشقم
از این جملش خندم گرفت همیشه هواسش بهم بود حتی وقتی توی انگلیس بودم هم از راه دور میپرسید قرصام رو میخورم یا نه غذام رو میخورم یا لج بازی میکنم لی یان یه دوست کامل بود واسم بعد از مامانم اون بود برام...راستی مامانم ، الان کجاست؟ چیکار میکنه ؟ یعنی توی کره هست ؟ پس چرا خودش نیومد ؟ چرا وقتی میدونست دختره ۱۶ سالش دسته همچین آدمایی اسیره نیومد نجاتم ؟
با صدا هایی که از حیاط شنیدم رشته افکارم پاره شد...
اونطور که لی یان توی یادداشت نوشته بود معلوم بود به این زودیا نمیان پس...پس این چه صدا هایی بود از حیاط
چاقو رو از روی ظرفشویی برداشتم تا اگر آدم خطرناکی بود از خودم دفاع کنم
با قدم های لرزون و آرومم رفتم سمت در تا وارد حیاط بشم اما سایه کسی که پشت در بود بیشتر ترسوندم..
اینقدر ترسیده بودم که حس میکردم قلبم الانه که وایسته
کلید انداخت تو قفل در بلافاصله رفتم پشت دره آشپزخونه موهای دردسر سازم بخاطر بلندیش گیر کرد به دستگیره در خدا خدا کنان سعی کردم موهام رو جدا کنم موفق هم شدم...
از پنجره کناره در یواشکی به بیرون نگاه کردم ۳ تا آدم سیاه پوش هم تو حیاط بودن اونطور که نگاه میکردن انگار من رییس جمهورم و باید خیلی مراقبم باشن
اما یه لحظه حس کردم کسی پشتمه چون سایش افتاد ، اون لحظه چشمام رو اینقدر باز کردم که کم مونده بود تخمه چشمم بپره بیرون چاقو رو تو دستم محکم تر کردم ولی متاسفانه از عادت های همیشگی ترس این بود که جیغ بکشی تا اومدم جیغ بکشم
دستی روی دهنم گذاشته شد و دسته دیگش دوره کمرم حلقه شد تقلا کنان سعی داشتم ولم کنه و باعث خراشی روی دسته خودم با چاقو شدم مثلاً میخواستم از خودم دفاع کنم.
نمیدونستم کیه آروم دمه گوشم گفت : هششش منم آروم باش
شنیدن صداش همانا و شوکه شدن من همانا دیگه هیچ حرکتی نکردم دستش رو از روی دهنم برداشت و هر دو دستش رو دورم سفت کرد و گفت : دلم خیلی برات تنگ شده بود
اما انگار دستور میداد بهم بی حس بودم چطوری نتونستم بوی عطرش رو تشخیص ندم یعنی اونقدر واسم ناشناس شده بود؟! حالا که به دستاش دقت میکنم باند پیچی شده بودن چرا ؟ چیشده بود ؟
چقدر دلم واسه این بغل تنگ شده بود من باهات چیکار کنم جئون جونگ کوک دلم میخواست تا میتونم همینطور بمونه ولی نباید ادامه پیدا میکرد
با تلقین به خودم که باید دیگه به خودت بیای دستاش رو با فشار جدا کردم و برگشتم سمتش بدون هیچ معطلی گفتم : برای چی اومدی ؟ برای چی دنبالم گشتی ؟
چرا نمیتونستم هیچی از نگاهش بخونم
گفت : چون چیزی که مال خودم بود رو گم کرده بودم گفته بودم هرجا باشی پیدات میکنم الآنم اومدم برگردونمت به جایی که باید باشی
عمارت رو میگفت اما من هنوزم دلم اونجا رو نمیخواست نمیخواستم گریه کنم تا حد امکان خودمم کنترل میکردم گفتم : من به اون عمارت بر نمیگردم نمیخوام
پوزخندی زد و گفت : منم نگفتم میریم اونجا گفتم جایی که باید باشی یعنی کناره خودم
با مشتی که زدم رو سینش گفتم : من نمیخوامت هر چیزی که به تو مربوطه اغذابم میده میفهمی اذیت میشم
۱۹۱.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.