ʟᴏᴠᴇ ɪɴ ᴛʜᴇ ʟɪʙʀᴀʀʏ: ᴘᴀʀᴛ 1
آفتاب به آرامی از آسمان میتابید، نور و گرمایش باعث شد که هر چه در دورِ نظر میافتاد، زنده شود. ابرهای سفید و پراکنده از همه سو، آسمان را زیباتر کرده بودند. رنگین کمانی از نور و آسمان به چشم میخورد، همانطور که پرتوهای آفتاب از بین ابرها پراکنده میشدند و به شکلها و رنگهای مختلف در آسمان میدرخشیدند.
پس از درسهای طولانی و پرفشار، زنگ آخر دانشگاه یونسی به صدا درمیآید. دانشجوها با شادی و خوشحالی از درون ساختمانهای زیبای دانشگاه بیرون میان و ... .
[ علامت ها :
جیمین : _
نامجون : #
ا/ت : + ]
# : خب ... جیمین امروز برنامت چیه ؟
_ برنامه خاصی ندارم چطور مگه
# هیچی همینطوری . امروز میخواستم برم کتابخونه و واسه امتحان های نهایی یه چند تا کتاب بخرم گفتم خوب میشد اگه تو هم باهام میومدی
_ مگه همیشه تنها نمیری . حالا چیشده یادت به ما افتاده [ خنده ]
# : نمیدونم . امروز یکم گرفتم حوصلم نمیشه تنها برم .
_ اکیه داداش باهات میام
جیمین ویو :
وقتی با نامجون وارد کتابخانه شدم، همه چیز به یه دنیایی از زیبایی و آرامش تبدیل شد. دیوارهای پر از قفسههای چوبی، که هر کدوم پر از گنجینههای ادبی بود، منو به وجد اورد. نور کمی که از پنجرههای کوچیک وارد میشد، به روی جلدهای قدیمی کتابها تاب میزد و اونا رو به یه زندگی دوباره میبخشید. ولی چیزی که واقعاً توجهام رو جلب کرد، دختری بود که با چشمان سبز زُمُرُدی و معصوم، پشت میز چوبی کوچیک نشسته بود و با علاقه به یه کتاب توی دستش غرق شده بود. زیبایی ظریف از چهرش باعث شد که قلبم، ناخودآگاه به اون روی بیاره و احساس کردم که دلم رو به اون باختم و عاشق شدم . احساس کردم که درگیر یک داستان جادویی شدم که میتونه زندگی من رو عوض کنه ... .
حمایت :) ؟
لایک :) ؟
کامنت :) ؟
پس از درسهای طولانی و پرفشار، زنگ آخر دانشگاه یونسی به صدا درمیآید. دانشجوها با شادی و خوشحالی از درون ساختمانهای زیبای دانشگاه بیرون میان و ... .
[ علامت ها :
جیمین : _
نامجون : #
ا/ت : + ]
# : خب ... جیمین امروز برنامت چیه ؟
_ برنامه خاصی ندارم چطور مگه
# هیچی همینطوری . امروز میخواستم برم کتابخونه و واسه امتحان های نهایی یه چند تا کتاب بخرم گفتم خوب میشد اگه تو هم باهام میومدی
_ مگه همیشه تنها نمیری . حالا چیشده یادت به ما افتاده [ خنده ]
# : نمیدونم . امروز یکم گرفتم حوصلم نمیشه تنها برم .
_ اکیه داداش باهات میام
جیمین ویو :
وقتی با نامجون وارد کتابخانه شدم، همه چیز به یه دنیایی از زیبایی و آرامش تبدیل شد. دیوارهای پر از قفسههای چوبی، که هر کدوم پر از گنجینههای ادبی بود، منو به وجد اورد. نور کمی که از پنجرههای کوچیک وارد میشد، به روی جلدهای قدیمی کتابها تاب میزد و اونا رو به یه زندگی دوباره میبخشید. ولی چیزی که واقعاً توجهام رو جلب کرد، دختری بود که با چشمان سبز زُمُرُدی و معصوم، پشت میز چوبی کوچیک نشسته بود و با علاقه به یه کتاب توی دستش غرق شده بود. زیبایی ظریف از چهرش باعث شد که قلبم، ناخودآگاه به اون روی بیاره و احساس کردم که دلم رو به اون باختم و عاشق شدم . احساس کردم که درگیر یک داستان جادویی شدم که میتونه زندگی من رو عوض کنه ... .
حمایت :) ؟
لایک :) ؟
کامنت :) ؟
۹۸۷
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.