بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۴
از زبان هایون:
شوگا سریع از اتاق بیرون رفت و جیمینم دنبالش رفت... من متعجب ایستاده بودم و به تهیونگ گفتم: ات؟
تهیونگ: ظاهرا با شوگا آشتی کردن
هایون: چطوری؟
تهیونگ: منم چیزی نمیدونم...بیا بریم پیششون...
منو تهیونگ هم رفتیم با ات روبوسی کردیم و بهش خوشامد گفتیم؛ خدمه چمدوناشو آوردن داخل و بعدشم رفتیم سر میز شام... شوگا سر میز گفت که به خدمه گفته بهترین غذاها رو درست کنن... امشب با ورود ات بازم هممون شاد شدیم و دوباره چراغای این عمارت به لطفش روشن شد! اولش به زور لبخند میزدم که حس کردم تهیونگم متوجه شد ولی بعد یواش یواش حالم بهتر شد چون ات باعث شد روحیمون عوض بشه...
از زبان شوگا:
امشب اولین شبی هستش که ات و من مثل یه زن و شوهر واقعی داریم زندگی میکنیم و بلاخره هم اتاق شدیم...کلی باهم صحبت کردیم...دیگه آخر شب بود میخواستیم بخوابیم... ات دراز کشیده بود روی تخت... من کنارش نشسته بودم و نگاش میکردم... ات پرسید: چرا نمیخوابی پس؟
شوگا: میخوابم... منتها قبلش میخوام تا تو خوابت میبره نگات کنم
ات لبخندی زد و گفت: من خیلی خستم... احساس میکنم مدتها خونه ی خودم نبودم... انگار که مسافرت بودم... امشب حس خوبی دارم
شوگا: خوشحالم از این بابت... بخواب عزیزم.. خوب استراحت کن....
سه روز بعد...
از زبان هایون:
تو این دوسه روز تهیونگ رو مجبور میکردم منو ببره موتور سواری یاد بگیرم... ساده بود.. به زودی میخواستم گواهینامه موتور بگیرم... حالا که هم مافیا بودم هم پلیس، خیلی به کارم میومد... منو تهیونگ تازه از تمرین موتور سواری برگشته بودیم و باهم رفته بودیم بیرون که یکم خوش بگذرونیم... هانا دوباره بهم زنگ زد! جواب دادم... قانع نمیشد! اصرار داشت بیاد سئول... منم قبول کردم...
وقتی گوشیو قطع کردم تهیونگ گفت: خب مشکلی نداره...میاریمش تو یکی از آپارتمانا که بمونه
هایون: خودم پول دارم میتونم براش خونه اجاره کنم منتها نمیخواستم بیاد و متوجه وضعیت من بشه... نمیخوام قاطی مافیا بازی بشه... ممکنه به مامان بابام چیزی بگه
تهیونگ: نه بزار بیاد آپارتمان خودم... من خودم خونه دارم دیگه تعارف نکن با من... بابت وضعیتیم که توش هستی متاسفم... بلاخره درستش میکنیم با هم...
از زبان شوگا:
وضعیت کارامون بدجور به هم پیچیده بود! باید همه چیو با احتیاط و دقت بیشتری انجام میدادیم...درسته آدمای معتمد زیادی دورم بودن ولی هیچکدومشون به زیرکی و کاربلدی تهیونگ و جیمین نمیشدن...هرجوری هدایت کارا رو به این دوتا میسپردم میدیدم خیلی اذیت میشن و کارشون سخته... خودمم تقریبا تمام روزم پر بود... احساس میکنم به جونگکوک نیاز شدیدی پیدا کردم... حالا که هی سونگ فراریه و پلیس هم روی ما تمرکز کرده پس باید خوب حواسمو جمع کنم... برای همین گوشیمو برداشتم و به جونگکوک زنگ زدم:
جونگکوک: الو هیونگ حالت چطوره
شوگا: خوبم... تو چطوری پسر؟ دلت برای ما تنگ نمیشه نه؟
جونگکوک: آه معلومه که تنگ میشه ولی چیکار کنم فرصت اومدن به سئول ندارم
شوگا: ولی من این فرصتو برات ایجاد میکنم
جونگکوک: یعنی چی؟
شوگا: اینجا خیلی بهت احتیاج داریم... میخوام که برگردی و کمک حال ما باشی میتونی؟
جونگکوک: معلومه که میتونم... من تونستم یه نفسی تازه کنم تو این مدت... وقتی برگردم از شما تازه نفس ترم... فقط کِی میخوای بیام سئول؟ کارت فوریه؟
شوگا: امروز اول هفته بود لطفا سعی کن تا آخر هفته برگردی... یکیو به جات میفرستم پکن برای مدیریت هولدینگ
جونگکوک: باشه حتما...
شوگا سریع از اتاق بیرون رفت و جیمینم دنبالش رفت... من متعجب ایستاده بودم و به تهیونگ گفتم: ات؟
تهیونگ: ظاهرا با شوگا آشتی کردن
هایون: چطوری؟
تهیونگ: منم چیزی نمیدونم...بیا بریم پیششون...
منو تهیونگ هم رفتیم با ات روبوسی کردیم و بهش خوشامد گفتیم؛ خدمه چمدوناشو آوردن داخل و بعدشم رفتیم سر میز شام... شوگا سر میز گفت که به خدمه گفته بهترین غذاها رو درست کنن... امشب با ورود ات بازم هممون شاد شدیم و دوباره چراغای این عمارت به لطفش روشن شد! اولش به زور لبخند میزدم که حس کردم تهیونگم متوجه شد ولی بعد یواش یواش حالم بهتر شد چون ات باعث شد روحیمون عوض بشه...
از زبان شوگا:
امشب اولین شبی هستش که ات و من مثل یه زن و شوهر واقعی داریم زندگی میکنیم و بلاخره هم اتاق شدیم...کلی باهم صحبت کردیم...دیگه آخر شب بود میخواستیم بخوابیم... ات دراز کشیده بود روی تخت... من کنارش نشسته بودم و نگاش میکردم... ات پرسید: چرا نمیخوابی پس؟
شوگا: میخوابم... منتها قبلش میخوام تا تو خوابت میبره نگات کنم
ات لبخندی زد و گفت: من خیلی خستم... احساس میکنم مدتها خونه ی خودم نبودم... انگار که مسافرت بودم... امشب حس خوبی دارم
شوگا: خوشحالم از این بابت... بخواب عزیزم.. خوب استراحت کن....
سه روز بعد...
از زبان هایون:
تو این دوسه روز تهیونگ رو مجبور میکردم منو ببره موتور سواری یاد بگیرم... ساده بود.. به زودی میخواستم گواهینامه موتور بگیرم... حالا که هم مافیا بودم هم پلیس، خیلی به کارم میومد... منو تهیونگ تازه از تمرین موتور سواری برگشته بودیم و باهم رفته بودیم بیرون که یکم خوش بگذرونیم... هانا دوباره بهم زنگ زد! جواب دادم... قانع نمیشد! اصرار داشت بیاد سئول... منم قبول کردم...
وقتی گوشیو قطع کردم تهیونگ گفت: خب مشکلی نداره...میاریمش تو یکی از آپارتمانا که بمونه
هایون: خودم پول دارم میتونم براش خونه اجاره کنم منتها نمیخواستم بیاد و متوجه وضعیت من بشه... نمیخوام قاطی مافیا بازی بشه... ممکنه به مامان بابام چیزی بگه
تهیونگ: نه بزار بیاد آپارتمان خودم... من خودم خونه دارم دیگه تعارف نکن با من... بابت وضعیتیم که توش هستی متاسفم... بلاخره درستش میکنیم با هم...
از زبان شوگا:
وضعیت کارامون بدجور به هم پیچیده بود! باید همه چیو با احتیاط و دقت بیشتری انجام میدادیم...درسته آدمای معتمد زیادی دورم بودن ولی هیچکدومشون به زیرکی و کاربلدی تهیونگ و جیمین نمیشدن...هرجوری هدایت کارا رو به این دوتا میسپردم میدیدم خیلی اذیت میشن و کارشون سخته... خودمم تقریبا تمام روزم پر بود... احساس میکنم به جونگکوک نیاز شدیدی پیدا کردم... حالا که هی سونگ فراریه و پلیس هم روی ما تمرکز کرده پس باید خوب حواسمو جمع کنم... برای همین گوشیمو برداشتم و به جونگکوک زنگ زدم:
جونگکوک: الو هیونگ حالت چطوره
شوگا: خوبم... تو چطوری پسر؟ دلت برای ما تنگ نمیشه نه؟
جونگکوک: آه معلومه که تنگ میشه ولی چیکار کنم فرصت اومدن به سئول ندارم
شوگا: ولی من این فرصتو برات ایجاد میکنم
جونگکوک: یعنی چی؟
شوگا: اینجا خیلی بهت احتیاج داریم... میخوام که برگردی و کمک حال ما باشی میتونی؟
جونگکوک: معلومه که میتونم... من تونستم یه نفسی تازه کنم تو این مدت... وقتی برگردم از شما تازه نفس ترم... فقط کِی میخوای بیام سئول؟ کارت فوریه؟
شوگا: امروز اول هفته بود لطفا سعی کن تا آخر هفته برگردی... یکیو به جات میفرستم پکن برای مدیریت هولدینگ
جونگکوک: باشه حتما...
۱۹.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.