پارت۴
پارت۴
طلبکار داره نگام میکنه
♧گفتم بره رفت... بشین تا دستت رو پانسمان کنم
نشست سرجاش. وسایل رو بردم خودمم نشستم زمین روبه روش. بغض کردم.
شروع کردم به پانسمان کردن دستش.
+یه بار دیگه اشک دخترم دربیاد سر همچین مسائل مضخرفی...
♧میکشیم
همینطور که سرم پایین بود بهش این حرف رو زدم.
با دستش چونه ام رو گرفت و بلند کرد.
+آره
بعد از اینکه دستش رو پانسمان کردم . ازجاش بلند شد و رفت سمت بالکن. منم وسایل رو جمع کردم و بردم گذاشتم سرجاش.
رفتم کنارش نشستم.
وقتی متوجه حضورم شد کشیدتم تو بغلش از این کارش تعجب کردم
+تو برام یه زمانی مهم نبودی الان هم مهمی آره درسته شاید من این اواخر بهت بی توجه بودم. ولی از دوست داشتنت دست نکشیدم.
♧یعن....
+ارع دوست دارم هم تورو هم دیانا رو انقدر که حاضرم جونم رو هم بهتون بدم.
♧منم دوست دارم ولی....
+ولی چی...
♧نگرانم که تو آینده زندگیمون نابود بشه
+تا وقتی من هستم نگران نباش
♧باشه
بوسه ای کاشتم رو گونه اش.
خم شد سمتم و لباش و مهر لبام کرد دستام رو قاب صورتش کردم و همراهیش کردم.
لباشو که از رو لبام برداشت گفت
+دلم برای لبات هم تنگ شده بود.
لبخندی زدم و خودمو بیشتر تو بغلش فشردم.
بغلم کرد و از جاش بلند شد.
بردم سمت اتاق انداختم رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید. جوری بغلم کرد که کم مونده بود خفه شم.
خنده ای کرد و گفت
+بخواب که امشب پرماجرا ترین شب زندگی مون بود.
♧باشه
بعد چشمام کم کم گرم شو و خوابيدم.
"پایان"
___________
این هم پایان این فیک
لایک؟
نظر؟؟؟؟
طلبکار داره نگام میکنه
♧گفتم بره رفت... بشین تا دستت رو پانسمان کنم
نشست سرجاش. وسایل رو بردم خودمم نشستم زمین روبه روش. بغض کردم.
شروع کردم به پانسمان کردن دستش.
+یه بار دیگه اشک دخترم دربیاد سر همچین مسائل مضخرفی...
♧میکشیم
همینطور که سرم پایین بود بهش این حرف رو زدم.
با دستش چونه ام رو گرفت و بلند کرد.
+آره
بعد از اینکه دستش رو پانسمان کردم . ازجاش بلند شد و رفت سمت بالکن. منم وسایل رو جمع کردم و بردم گذاشتم سرجاش.
رفتم کنارش نشستم.
وقتی متوجه حضورم شد کشیدتم تو بغلش از این کارش تعجب کردم
+تو برام یه زمانی مهم نبودی الان هم مهمی آره درسته شاید من این اواخر بهت بی توجه بودم. ولی از دوست داشتنت دست نکشیدم.
♧یعن....
+ارع دوست دارم هم تورو هم دیانا رو انقدر که حاضرم جونم رو هم بهتون بدم.
♧منم دوست دارم ولی....
+ولی چی...
♧نگرانم که تو آینده زندگیمون نابود بشه
+تا وقتی من هستم نگران نباش
♧باشه
بوسه ای کاشتم رو گونه اش.
خم شد سمتم و لباش و مهر لبام کرد دستام رو قاب صورتش کردم و همراهیش کردم.
لباشو که از رو لبام برداشت گفت
+دلم برای لبات هم تنگ شده بود.
لبخندی زدم و خودمو بیشتر تو بغلش فشردم.
بغلم کرد و از جاش بلند شد.
بردم سمت اتاق انداختم رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید. جوری بغلم کرد که کم مونده بود خفه شم.
خنده ای کرد و گفت
+بخواب که امشب پرماجرا ترین شب زندگی مون بود.
♧باشه
بعد چشمام کم کم گرم شو و خوابيدم.
"پایان"
___________
این هم پایان این فیک
لایک؟
نظر؟؟؟؟
۵۳.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.