pawn/پارت ۱۵۳
کارولین خنده ی عصبی ای کرد...
به سمت ا/ت برگشت و با صدای آرومی پرسید: یعنی چی؟ چه ازدواجی؟
ا/ت: چرا؟ مگه خودت تشویقم نمیکردی که زندگیمو سر و سامون بدم؟
کارولین: الانم تشویقت میکنم... ولی تو تا همین امروز از دست تهیونگ بشدت عصبانی بودی!... چی شد یهویی؟
ا/ت: تهیونگ باهام بد رفتاری نمیکنه... من بیخودی اذیتش کردم... تازه دیگه وقتشه یوجین باباشو بشناسه
کارولین: ا/ت... این بار اگه قصد نامتعارفی داشته باشی خودم جلوتو میگیرم!!
ا/ت: ازدواج من با پدر بچم نامتعارفه؟
کارولین: امیدوارم به همین سادگی که تو میگی باشه!... بهتره امشب دربارش با بقیه صحبت کنی
ا/ت: صحبت؟ چه صحبتی؟... منو تهیونگ بچه داریم!!!... مسخره نیست اگه الان اجازه بخوایم؟... بعدشم... این به خود ما مربوط میشه!
کارولین: نگفتم اجازه بگیر... گفتم خبر بده!
ا/ت: خودشون میفهمن!... کارولین! ازت خواهش میکنم!... قبل از من هیچی بهشون نگو!... اگر کسی بخواد جلومو بگیره... یا مانعم بشه... پشیمونش میکنم!!
کارولین: یعنی چی! چرا تهدیدآمیز حرف میزنی؟
ا/ت: چون خستم!... میخوام برم سر زندگیم... هیچکسم نمیتونه دخالت کنه
کارولین: باشه عزیزم... هرجور بخوای!....
*************************
عصر بود....
تهیونگ توی دفترش بود...
پشت میزش نشسته بود و به کارای عقب افتادش میرسید...
از دیروز یسری مسائل مونده بود که باید بهشون رسیدگی میکرد....
تلفن روی میزش زنگ خورد...
یه دکمه رو زد و صدای منشیش پخش شد...
-رییس... خانوم چویی میخوان شما رو ببینن!...
تهیونگ متعجب شد... بدون درنگ گفت: بگو بیان داخل....
ا/ت در رو باز کرد و وارد شد!...
تهیونگ پشت میزش سرپا ایستاد...
خیره به ا/ت نگاه میکرد...
با لحن مهربون و آرومی گفت:
ا/ت... خوش اومدی... بیا بشین...
ا/ت به سمت پنجره ی داخل اتاق رفت... پرده ی کرکره ای رو کنار زد...
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد گفت:
اومدم بهت یه پیشنهاد بدم....
تهیونگ از پشت میزش بیرون اومد... مردد قدم برداشت...
تهیونگ: پینشهاد؟ چه پینشهادی؟
ا/ت: من فک میکنم دیگه وقتشه یوجین بفهمه پدرش تویی... اندازه کافی باهات صمیمی شده....
تهیونگ ناخودآگاه لبخندی زد...
تهیونگ: خب اینکه خیلی خوبه!
ا/ت: حرفم تموم نشده...
براش یه شرطی دارم
تهیونگ: چی؟
ا/ت: ازدواج کنیم!....
تهیونگ با شنیدن این جمله حیرت کرد... برای چند ثانیه چیزی که شنیده بود رو تجزیه تحلیل کرد... از شدت هیجانی که این جمله بهش تزریق کرد دستپاچه شده بود...
هیچوقت فکر نمیکرد دوتا کلمه انقدر روحشو تلطیف بده... انقد براش لذتبخش باشه...
انگار که خون تازه ای توی رگاش جریان پیدا کرد...
صدای تپش قلب خودشو میشنید... که چطوری هیجانزده مثل پرنده ای که بخواد از قفس رها بشه به سینش میکوبه...
نزدیک ا/ت که شد گفت: درست شنیدم؟ واقعا از ازدواج حرف زدی ؟
ا/ت: آره... درست شنیدی
تهیونگ: باورم نمیشه... مونده بودم چجوری اینو ازت بخوام... ولی حالا که گفتی!... خیلی هیجانزده شدم....
ا/ت از صدای تهیونگ متوجه شد که اون واقعا خوشحال شده... اجازه داد تمام احساس شادیشو بروز بده...
بعد...
به سمتش برگشت...
گوشه ی لب ا/ت کشیده شد...
خنده ای مرموز روی لبش نقش بست...
تهیونگ با دیدن حالت صورت ا/ت تو دلش خالی شد...
سکوت کرد و منتظر شد ا/ت صحبت کنه...
ا/ت ابروشو بالا انداخت... دستاشو توی هم گره کرد... و با حفظ لبخند مرموزش گفت: اشتباه نکن... ازدواج میکنیم... ولی نه اونطوری که تو فک میکنی... فقط میخوام یوجینم احساس آرامش کنه... نمیخوام حسرت داشتن خانواده رو دلش بمونه....
ولی اصل قضیه رو بخوایم در نظر بگیریم... این میشه که ازدواج ما، شروع مجازات توئه!!!
توسط من!!!!...
تهیونگ با نگاه مبهوت و دهنی که باز مونده بود به ا/ت نگاه کرد....
ا/ت حرفشو ادامه داد: و نمیتونی قبول نکنی!... اگر قبول نکنی کاری میکنم یوجین حتی ازت فراری باشه... چه برسه به اینکه به عنوان پدر قبولت کنه...
این مسئله هم فقط باید بین جفتمون بمونه!...
ا/ت سکوت کرد... منتظر جواب تهیونگ شد...
تهیونگ سرشو پایین انداخت و فکر کرد:
من عاشقشم... مجازات شدن هم حقمه... اینطوری دخترمو هم میتونم داشته باشم...
وقتی زیر یه سقف زندگی کنیم شانس بیشتری دارم دلشو نرم کنم...
همین برام کافیه که خونم عطر و بوی ا/ت و دخترمو بده...
ا/ت فکر میکرد به خاطر لحن بدش تهیونگ درخواستشو رد کنه... برای همین توی ذهنش تهدیدات دیگه ای آماده کرده بود تا در جواب "نه" تهیونگ بگه!... اما در کمال تعجب تهیونگ گفت: باشه... ازدواج میکنیم!
به سمت ا/ت برگشت و با صدای آرومی پرسید: یعنی چی؟ چه ازدواجی؟
ا/ت: چرا؟ مگه خودت تشویقم نمیکردی که زندگیمو سر و سامون بدم؟
کارولین: الانم تشویقت میکنم... ولی تو تا همین امروز از دست تهیونگ بشدت عصبانی بودی!... چی شد یهویی؟
ا/ت: تهیونگ باهام بد رفتاری نمیکنه... من بیخودی اذیتش کردم... تازه دیگه وقتشه یوجین باباشو بشناسه
کارولین: ا/ت... این بار اگه قصد نامتعارفی داشته باشی خودم جلوتو میگیرم!!
ا/ت: ازدواج من با پدر بچم نامتعارفه؟
کارولین: امیدوارم به همین سادگی که تو میگی باشه!... بهتره امشب دربارش با بقیه صحبت کنی
ا/ت: صحبت؟ چه صحبتی؟... منو تهیونگ بچه داریم!!!... مسخره نیست اگه الان اجازه بخوایم؟... بعدشم... این به خود ما مربوط میشه!
کارولین: نگفتم اجازه بگیر... گفتم خبر بده!
ا/ت: خودشون میفهمن!... کارولین! ازت خواهش میکنم!... قبل از من هیچی بهشون نگو!... اگر کسی بخواد جلومو بگیره... یا مانعم بشه... پشیمونش میکنم!!
کارولین: یعنی چی! چرا تهدیدآمیز حرف میزنی؟
ا/ت: چون خستم!... میخوام برم سر زندگیم... هیچکسم نمیتونه دخالت کنه
کارولین: باشه عزیزم... هرجور بخوای!....
*************************
عصر بود....
تهیونگ توی دفترش بود...
پشت میزش نشسته بود و به کارای عقب افتادش میرسید...
از دیروز یسری مسائل مونده بود که باید بهشون رسیدگی میکرد....
تلفن روی میزش زنگ خورد...
یه دکمه رو زد و صدای منشیش پخش شد...
-رییس... خانوم چویی میخوان شما رو ببینن!...
تهیونگ متعجب شد... بدون درنگ گفت: بگو بیان داخل....
ا/ت در رو باز کرد و وارد شد!...
تهیونگ پشت میزش سرپا ایستاد...
خیره به ا/ت نگاه میکرد...
با لحن مهربون و آرومی گفت:
ا/ت... خوش اومدی... بیا بشین...
ا/ت به سمت پنجره ی داخل اتاق رفت... پرده ی کرکره ای رو کنار زد...
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد گفت:
اومدم بهت یه پیشنهاد بدم....
تهیونگ از پشت میزش بیرون اومد... مردد قدم برداشت...
تهیونگ: پینشهاد؟ چه پینشهادی؟
ا/ت: من فک میکنم دیگه وقتشه یوجین بفهمه پدرش تویی... اندازه کافی باهات صمیمی شده....
تهیونگ ناخودآگاه لبخندی زد...
تهیونگ: خب اینکه خیلی خوبه!
ا/ت: حرفم تموم نشده...
براش یه شرطی دارم
تهیونگ: چی؟
ا/ت: ازدواج کنیم!....
تهیونگ با شنیدن این جمله حیرت کرد... برای چند ثانیه چیزی که شنیده بود رو تجزیه تحلیل کرد... از شدت هیجانی که این جمله بهش تزریق کرد دستپاچه شده بود...
هیچوقت فکر نمیکرد دوتا کلمه انقدر روحشو تلطیف بده... انقد براش لذتبخش باشه...
انگار که خون تازه ای توی رگاش جریان پیدا کرد...
صدای تپش قلب خودشو میشنید... که چطوری هیجانزده مثل پرنده ای که بخواد از قفس رها بشه به سینش میکوبه...
نزدیک ا/ت که شد گفت: درست شنیدم؟ واقعا از ازدواج حرف زدی ؟
ا/ت: آره... درست شنیدی
تهیونگ: باورم نمیشه... مونده بودم چجوری اینو ازت بخوام... ولی حالا که گفتی!... خیلی هیجانزده شدم....
ا/ت از صدای تهیونگ متوجه شد که اون واقعا خوشحال شده... اجازه داد تمام احساس شادیشو بروز بده...
بعد...
به سمتش برگشت...
گوشه ی لب ا/ت کشیده شد...
خنده ای مرموز روی لبش نقش بست...
تهیونگ با دیدن حالت صورت ا/ت تو دلش خالی شد...
سکوت کرد و منتظر شد ا/ت صحبت کنه...
ا/ت ابروشو بالا انداخت... دستاشو توی هم گره کرد... و با حفظ لبخند مرموزش گفت: اشتباه نکن... ازدواج میکنیم... ولی نه اونطوری که تو فک میکنی... فقط میخوام یوجینم احساس آرامش کنه... نمیخوام حسرت داشتن خانواده رو دلش بمونه....
ولی اصل قضیه رو بخوایم در نظر بگیریم... این میشه که ازدواج ما، شروع مجازات توئه!!!
توسط من!!!!...
تهیونگ با نگاه مبهوت و دهنی که باز مونده بود به ا/ت نگاه کرد....
ا/ت حرفشو ادامه داد: و نمیتونی قبول نکنی!... اگر قبول نکنی کاری میکنم یوجین حتی ازت فراری باشه... چه برسه به اینکه به عنوان پدر قبولت کنه...
این مسئله هم فقط باید بین جفتمون بمونه!...
ا/ت سکوت کرد... منتظر جواب تهیونگ شد...
تهیونگ سرشو پایین انداخت و فکر کرد:
من عاشقشم... مجازات شدن هم حقمه... اینطوری دخترمو هم میتونم داشته باشم...
وقتی زیر یه سقف زندگی کنیم شانس بیشتری دارم دلشو نرم کنم...
همین برام کافیه که خونم عطر و بوی ا/ت و دخترمو بده...
ا/ت فکر میکرد به خاطر لحن بدش تهیونگ درخواستشو رد کنه... برای همین توی ذهنش تهدیدات دیگه ای آماده کرده بود تا در جواب "نه" تهیونگ بگه!... اما در کمال تعجب تهیونگ گفت: باشه... ازدواج میکنیم!
۳۲.۹k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.